جمعه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۹

عشق بازی

گاهی به برگشتن فکر می کنم. برگشتن یعنی برگردم و بمانم. بعد وسط همین فکر کردنها، انگار یکی از درون من بیرون می آید؛ می نشیند رو به روی خودم، زل می زند به چشمهایم و می گوید: «شوخی می کنی دیگر؟ برگردی تا دوباره هر لحظه آرامی که باید تمام فکرهای دنیا را از سرت بیرون کند، وقتی بودن اش می خواهد تن و روح ات را آرام کند، یاد باغچه بیفتی و چاقو، تسمه و تن پاره پاره، گودال و سنگ؟»...
برنمی گردم... می دانم که برنمی گردم...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر