یکشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۲

بی قرار

شب.
صدای پرتلاطم اقیانوسی که «آرام» نیست. 

تنهایم. گمگشته و تنها. زمان می خواست فهمیدن این تنهایی. 

آدمهای زیادی بودند که می توانستم امشب، اینجا، داشته باشم شان و نخواستم. انگار چیزی هست که فقط تو حس می کردی؛ خلأیی که تنها تو می توانستی پر کنی اش. تنها تن نیست. روح ام هم دل اش برای آغوش ات تنگ شده. 

دل ام می خواست اینجا بودی، بی هیچ حرف و انتظاری، فقط اینجا بودی و مرا در آغوش می گرفتی.



پ.ن. منصفانه نیست برای سبک شدن، با بادبادک ها همراه شوم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر