پنجشنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۱

زهر

آدمهایی هستند که معاشرت می کنند، نه برای گپ و گفت و شنود، که برای دیدن، شنیدن و ثبت و ضبط همه چیزهایی که درون  جمع می گذرد، تا بعد، در یک جمع خلوت تر، تک تک این کلافها را باز کنند و بعد از هزار بار بافتن و ریسیدن و شکافتن، کلاف جدیدی را بپیچند برای هر کسی که در آن جمع بوده، بعد دوباره برگردند به جمع بزرگ تر و قصه تازه ببافند با داده های جدید.
این آدمها، نه مثل خاله خانباجی های فیلمها و سریالهای فارسی، پیرزن هستند، نه سنتی، نه کم سواد و نه حتی بیکار ( بیکار در مقابل شاغل)؛ این ها می توانند دخترهای زیبای تحصیل کرده ای باشند با مدرک فوق لیسانس از بهمان دانشگاه خوب آلمان، با حرفه ای موفق، در رابطه ای خوب و قوی (اگر شما هم زندگی سه چهار ساله با شریک عشقی را این طور بدانید)، یا می توانند مردانی باشند با حرفه های دهن پر کن، دارای تحصیلات عالیه، و صاحب زن و فرزند. این آدمها، از هر قشر و جنس و سن و مرام و مسلکی که باشند، تا چند صباح پیش برایم قابل ترحم بودند و نیازمند توجه و دلسوزی؛ اما چند وقتی شده است که دارم از کمی، فقط کمی، نزدیک تر می بینم شان و صراحتاً می توانم بگویم که اینها بیمارند و خطرناک. 
این آدمها حرفهایشان، رفتارشان، و افکارشان سمی است و خفقان آور. دهانشان جز به کنایه یا اشاره ای پنهان به رمزی که از آن باخبرند باز نمی شود، و دست و دل شان به کاری نمی رود برای کمک، جز برای علم کردن منتی در کنایه ای آتی، یا نزدیکی بیشتر برای دانستن فراتر. این ها، به هر دلیل و توجیه و منطق پنهانی، بدخواهند و حسود، و در این بدخواهی و حسادت، راهی نیست که نروند و کاری نیست که نکنند. 
بیست و هشت سال طول کشید تا باور کنم که پدر و مادرم از چه صحبت می کردند و هشدار چه آدم هایی را می دادند. که چرا آن طور مصر بودند به بریدن ارتباط با بعضی آدمها و فامیلها و آشنایان، وقتی ما گیج و بی خبر بودیم از این روی غریبه ها.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر