دوشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۲

خواب‌ها دنبالم می‌کنند

خیلی شب‌ها خواب می‌دیدم که رفته‌ام سفر. که رفته‌ام ایتالیا، پیش سارا، یا سوئیس، پیش فرزانه، یا آلمان پیش صحرا، و بعد توی خواب، توی شلوغی جمعیت توریست‌ها، صدای خنده‌اش را می‌شنوم، و آن وقت بود که انگار دمای خون در رگ‌هایم پایین می‌آمد و می‌لرزیدم. برمی‌گشتم، و می‌دیدم‌اش که بی‌خیال می‌خندد و حواس‌اش نیست. توی خواب، سارا، یا فرزانه، یا صحرا می‌پرسیدند چه شده، و من، مسخ شده روی صورت‌اش، زیر لب اسم‌اش را می‌گفتم و می‌نشستم روی زمین. هر بار، توی هر خواب، همین‌طور می‌شد. هر بار، نگاه‌اش به من می‌افتاد و خنده‌اش می‌ماسید. به سمت‌ام که می‌آمد، آن دخترک زیبای اسکاتلندی را می‌دیدم که، با کنجکاوی، بازو به بازویش به سمتمان می‌آید. هر بار، بیدار می‌شدم، با صورتی خیس از اشک، که طاقت نداشتم...
حالا، این دخترک رفته است ادینبورو، و من با هر عکس، می‌ترسم که ببینم‌اش که می‌خندد، که تنها نیست. نه که ندانم، نمی‌خواهم ببینم. که همین اندک خودآزاری را از خودم دور نگه دارم هنر کرده‌ام.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر