جمعه، تیر ۱۹، ۱۳۹۴

همخونه، هم‌زندگی، همدل

از یه طرف که نگاهش کنی، هیچ چیزی‌اش آسون نیست. دیگه نمی‌تونی هرچیزی دلت خواست رو هر جوری دلت خواست، به همون بی خیالی قبل بخوری. نمی‌تونی هر چی دلت خواست رو تماشا کنی یا بلند توی خونه پخش کنی. دستشویی و حمامت دیگه انحصاراً مال تو نیست. بیشتر باید بری سوپرمارکت، و خوب، اگر مثل من خوش شانس نباشی، خیلی بیشتر باید دور و برت اتاق و زندگی‌ات رو مرتب کنی. ساعت رفت و آمدت منظم تر هست و نمی‌تونی یه هو شب تا دیروقت بیرون بمونی بدون دلواپش کردن کسی.
از طرف دیگه اما، به این فکر می‌کنی چطوری تونستی این همه سال بدون کسی، نه، بدون اون، زندگی کنی. حس این که می‌دونی کدوم طرف تخت می‌خوابه، توی لیوان آبش چندتا یخ بندازی، بدونی دوست داره کدوم سریال جدید رو تماشا کنه.
به این فکر می‌کنی چطور تونستی بدون کسی زندگی کنی که هر روز صبح تو رو می‌کشه تو بغلش و می‌بوسدت و بهت صبح بخیر می‌گه؛ و هر شب، همونطور، تو بغلش، برنامه روز بعدتون رو به هم می‌گین. کسی که دلیل اومدنت به خونه شده، کسی که وقتی می‌ره سفر، دلت می‌خواد اونقدر پشت سر هم سریال ببینی که روزها بگذره؛ و وقتی برمی‌گرده، اولین کاری که می‌کنه بعد از یه بغل طولانی، دادن هدیه‌ایه که برات از مقصدش آورده. کسی که همیشه، همیشه، درجه کولر رو روی اون دمایی تنظیم می‌کنه که خنک باشی اما نلرزی. کسی که برات رو آینه‌ی دستشویی نامه عاشقانه می‌نویسه. 
از یه طرف که نگاهش کنی، هیچ چیزی‌اش آسون نیست. از طرف دیگه اما، هیچ چیزی اندازه زندگی بدون بودن‌اش سخت نیست. 

۱ نظر:

  1. :) چقدر برات خوشحالم!

    آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد مژده دهید باغ را بوی بهار می‌رسد

    پاسخحذف