دوشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۹۱

10/10

رهایت کردم. تو بی قرارتر از این حرفهایی که بخواهی بمانی، که بخواهی به ماندن فکر کنی حتی. حس می کردم نخی نامریی بسته ام به تو، نه به بالهایت، نه به فکرت، که به پاهایت، به ریشه های روحت. مثل یک بادبادک میان یک روز پر از باد: آنجا که می دانی اگر کمی زیادتر بکشی نخها را، بادبادک ات پاره می شود، و با باد می رود. و تو می مانی و چندین متر نخ ماهیگیری که تکه ای، تنها تکه ای بادبادک در انتهای خود دارد. رهایت کردم چون خودخواهم. چون یا به تمامی حضور داری یا که نه. من نگه دارنده نیستم. حتی دوست ندارم نگاه داشته بشوم.
رهایت کردم. دلم می خواهد به من بازگردی؟ مهم نیست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر