پنجشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۳

چای اول صبح

خودم را دوباره می‌خوانم. یک جور سنجش است برای دیدن این که کدام زخم‌ها هنوز درد می‌کنند و کدام‌ها تسکین پیدا کرده‌اند. 
به این پست رسیدم و دیدم که هنوز همان است، بخشی از آن دلهره، هنوز با من است. 
گفتم دوباره اینجا بگذارمش:

نگاهش می‌کنم: خواب می‌بیند حتماً، چشم هایش تکان می خورند زیر آن پلک‌های آرام، و لبخند می‌زند گاهی. زیباست، مردانه زیباست، چهارشانه است، آن طوری که من دوست دارم. آرام است، آنقدر آرام که بیدارش می‌کنم گاهی، می‌خواهم در آغوش بگیرد مرا، تا ذهنم آرام شود. نمی‌داند چرا بعضی شب ها از خواب می‌پرم. نمی‌داند چرا گاهی صورتم را توی بالش فرو می‌کنم و هی تند نفس می‌کشم. نمی‌داند دلهره چیست، ترس چیست. نمی‌داند چقدر ترسناک می‌شود دنیا اگر این زندگی، این اتاق، همین‌طوری توی ایران بود. نمی‌فهمد این ترس را. چقدر خوشبخت است که نمی‌فهمد...
*
یاد آن شبی افتادم که کنارش ماندم تا صبح، تا مثلاً اولین شبی باشد که با هم صبح می‌کنیم. یاد این افتادم که تا خود صبح خوابمان نبرد از دلهره، و من، حدودای 6 بود گمانم، صبحانه نخورده، آژانسی گرفتم و برگشتم خانه... یاد این افتادم که چقدر به قول معروف کوفتمان شد این با هم بودن. به نکبتی که توی‌اش غوطه‌ور بودیم فکر کردم، به این که همه، حتی راننده‌ی آژانس، تا توی رختخواب‌ات را کار دارند. که دوست داشتن، مهر، آخرین چیزی بود که با هم بودن‌مان را تعریف می‌کرد از دید خیلی‌ها. انگار دو حیوان باشیم که فقط از همدیگر همخوابگی طلب کنیم. چه می‌فهمیدند آرامش را، قرار را؟ چه می‌فهمیدند حس خوب تنها نبودن را وقتی کنارم بود؟
*
بلند شدم، موهایم را شانه کردم و آرام، طوری که بیدارش نکنم، لباس پوشیدم. چای گذاشتم و برگشتم توی اتاق. تکیه دادم به چهارچوب در، و نگاهش کردم. دست راستش را روی پیشانی‌اش گذاشته بود و صدای نفس‌هایش را، اگر خوب گوش می‌دادم، می توانستم بشنوم. رفتم کنار تخت، پرده را کشیدم تا نور صبح اذیتش نکند. برگشتم، ملافه ها را کنار زدم و دراز کشیدم. تن‌اش همیشه گرم است و من همیشه سرد است پوستم. گرمایش را حس می‌کردم از بین ملافه‌ها. لرز کوچکی از پشتم گذشت. سرش را برگرداند، چشم‌هایش را باز کرد و گفت: سردت است؟ سر تکان دادم به تأیید. دست راستش را دراز کرد، برد زیر سرم و با همان یک دست، مرا کشید توی آغوش‌اش. 
*
دلم خواست برایش بگویم چقدر چیزهای ساده‌ای مثل این، چیزهایی که حق همه ما بود، از من، از ما دریغ شده بود. دلم خواست برایش توضیح بدهم ساعت‌ها که چرا این همه دوست دارم کنارم باشد، نزدیک باشد از لحاظ فیزیکی، که بفهمد چقدر این خلاء بزرگ است در روح من. بفهمد که با همه دوست داشتن عشق‌بازی‌هایمان، دلبسته در آغوش گرفتن‌هایمان هستم... این فکرها توی سرم می‌چرخید که گمانم باز بغض کردم، قلبم دوباره شروع کرد به تند زدن و نفس‌هایم به شماره افتادند. همان‌طور که چشم‌هایش را بسته بود، همان‌طور که فکر می‌کردم خوابِ خواب است، آرام سرش را خم کرد، پیشانی‌ام را بوسید، و به فارسی زمزمه کرد: آرام شو، آرام، چیزی نیست، خواب می‌دیدی... صورتم را فرو کردم توی آغوشش، و چند دقیقه بعد، آرام که شدم، گفتم: چای باید آماده باشد حالا...

۲ نظر:

  1. این بود زندگی...این نیست زندگی... زندگی شوق رسیدن به همان دیروزیست که نخواهد امد... ولی باید قبول کرد! چقدر می فهمم چی می گی... و چقدر خیلی راحت نداشتیم خیلی از بایدهای زیبا رو که حقه!

    پاسخحذف
  2. ﺑﺎ ﺗـﻮ ﻫـﺴــﺘﻢ ﺳﻬـــﺮﺍﺏ ﺗﻮ ﮐـﻪ ﮔـﻔﺘﯽ "ﮔـﻞ ﺷـﺒﺪﺭ ﭼـﻪ ﮐـﻢ ﺍﺯ ﻻﻟﻪ ﯼ ﻗـﺮﻣـﺰ ﺩﺍﺭﺩ؟" ﺭﺍﺳـﺖ ﻣﯽ ﮔــﻮﯾﯽ ﺗـﻮ ﭼـﻪ ﺗﻔــﺎﻭﺕ ﺩﺍﺭﺩ ﻗـﻔـﺲ ﺗﻨﮓ ﺩﻟـــﻢ ، ﺧـــﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﮐـــﺲ ﺑﺎﺷـﺪ ﯾﺎ ﺑﻪ ﻗــــﻮﻝ ﺗـﻮ ﭘـﺮ ﺍﺯ ﻧﺎﮐـــــﺲ ﻭ ﮐـــﺮﮐـــﺲ ﺑﺎﺷــــﺪ ؟ ﻣـــﻦ ﻧـﻪ ﺗﻨﻬــــﺎ ﭼــﺸــﻤــﻢ ، ﻭﺍﮊﻩ ﺭﺍ ﻫـــﻢ ﺷـﺴــــــﺘﻢ ﻓﮑــــــﺮ ﺭﺍ ، ﺧـــﺎﻃــــﺮﻩ ﺭﺍ ﺧــــﻮﺍﺏ ﯾﮏ ﭘﻨﺠـــــﺮﻩ ﺭﺍ ، ﺯﯾـﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑــﺮﺩﻡ ﭼﺘﺮﻫــــﺎ ﺭﺍ ﺑﺴــﺘﻢ ، ﻣــﻦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬـــﺮ ﭘﯿـﻮﺳــﺘﻢ ﻣــــﻦ ﻧﻮﺷـــﺘﻢ ﻫــﻤــــــﻪ ﯼ ﺣــــــﺮﻑ ﺩﻟـﻢ ﺁﺭﺯﻭ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔــﻔـﺘﻢ ﮐــﻪ ﻫــﻮﺍ ، ﻋـﺸــﻖ ، ﺯﻣـﯿﻦ ﻣـﺎﻝ ﻣـﻦ ﺍﺳﺖ ﻭﻟـــﯽ ﺍﻓـﺴــــــﻮﺱ ﻧـﺸـــــﺪ ..." ﺯﯾـــﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣــــﻦ ﻓـﻘـﻂ ﺧــﯿـﺲ ﺷــــﺪﻡ " ﺑﺎﺯ ﻫـﻢ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯽ " ﭼـﺸـﻢ ﻫـﺎﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺷـﺴـﺖ ؟ ﺟـﻮﺭ ﺩﯾﮕـﺮ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﯾﺪ ؟

    پاسخحذف