جمعه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۳

مسافر

بیشتر از صد بار این شعر را خوانده‌ام شاید،
آنقدر که ترتیب واژه‌ها را می‌دانم و خط به خط زمزمه‌اش می‌کنم هر بار.
کسی چیزی نوشته بود جایی، ناصر نیشابور گمانم،
و کسی پاسخی گذاشته بود برایش، 
و آن پاسخ مرا برده بود به این شعر. 
پیدایش کردم و هر خطی که می‌خواندم دلم را می‌لرزاند.
شبیه شعرهایی می‌شویم که دوستشان داریم، 
بی اختیار. قانون جذب همان است؟ همان...

دلم گرفته،
دلم عجیب گرفته است.
تمام راه به یک چیز فکر می‌کردم
و رنگ دامنه‌ها هوش از سرم می‌برد.
...
و فکر می‌کنم 
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد.
...
نه، وصل ممکن نیست.
همیشه فاصله‌ای هست.
...
و عشق صدای فاصله‌هاست.
...
صدای فاصله‌هایی که مثل نقره تمیزند.
و با شنیدن یک هیچ می‌شوند کدر.
همیشه عاشق تنهاست.
... 
مرا سفر به کجا می‌برد؟
کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند؟
...
سفر مرا به باغ در چندسالگی‌ام برد.
و ایستادم تا
دلم قرار بگیرد،
صدای پرپری آمد
و در که باز شد،
من از هجوم حقیقت به خاک افتادم.
...
وسیع باش، و تنها، و سربه زیر، و سخت

وسیع باش
و تنها
و سر به زیر
و سخت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر