سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۳

چشمانش گرم‌ترین پناهگاه جهان است*

از هشت تا پنج سرکار بودم،
و در کل یه ساعت پشت میزم نشستم.
از شش عصر اینجام،
و نوت‌های جلسه رو برمی‌دارم.
ساعت هشت و نیم شبه، 
و مغزم خسته است. 
دلم می‌خواد جلسه رو ول کنم،
برم پیش‌اش، همونطور که نشسته و داره کار می‌کنه،
برم تو بغل‌اش،
سرم رو بذارم رو شونه‌اش،
و بخوابم. 


* شعر از عمو شلبی عزیز

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر