دوشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۹۳

صدا کن مرا، صدای تو خوب است

دارم می‌رم.
دارم آروم آروم،
ازت دور می‌شم،
و با هر قدم،
برمی‌گردم و نگاهت می‌کنم.
نگات می‌کنم و می‌بینم که رنج می‌بری.
نگام می‌کنی و می‌دونی دلم به راه نیست.

حس‌اش شبیه پنج سال پیشه، 
وقتی تو راه فرودگاه دلم لرزید،
و پام سست شد.
این بار ولی،
گمونم وسط راه دستش رو ول کنم،
و بیام سمت تو.
این بار، 
شاید تا ته راه نرم.

ترسم از رسوایی‌اش،
و از نداشتن‌اش نیست.

ترسم اینه،
بیام سمت‌ات،
اونطوری که می‌دونی بغلم کنی،
له‌ام کنی تو بغلت،
پیشونیم رو ببوسی،
و بگی برگردم.



۱ نظر: