سه‌شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۱

برف شبانه

این روزها که می گذرد، هر روز احساس می کنم 
که کسی در باد، فریاد می زند
احساس می کنم که مرا، از عمق جاده های مه آلود
یک آشنای دور، صدا می زند...


دیروز، بین باران نم نم سرد و بادی که ابرهای برفی را به شهر می رساند، ماهی آبی کوچکم را میان تنگ کوچکتری انداختم و به خانه آمدم. در راه، از پنجره قطار به اتوبان، به آدمهای توی ماشینها نگاه می کردم. آدمهای توی قطار را می دیدم که ساکت نشسته اند و کتاب می خوانند یا چرت می زنند. دلیلی برای شادمان نبودنم نبود و شاد نبودم. سرما، از دستهایم خودش را بالا کشیده بود و به سینه ام رسانده بود. به این فکر کردم که تنهایم. نه یک طور ابدی و جاودان، مثل تنهایی مطلق انسان، تنهایم مثل مهرگیاه دورافتاده از جفت. به این فکر کردم که هیچ کسی نیست که نگاهش، لبخندش، نفس ام را به شماره بیندازد و قلبم را به تپش. به این فکر کردم که چقدر دلتنگم برای دوست داشتن، برای آن شعفی که از عشق می آید، برای آن نشئه ی سکرآوری که محبوب در روزهایت جاری می کند. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر