سه‌شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۹۱

هر روزها و هنوزها

خودم را نگاه می کنم. می کاوم رفتارم را، فکرهایم، به وسواس تا پیدا کنم سررشته ی تمام این فکرهایی که به سمت تو می آیند را. مگر می شود این گونه نباشی و محو حضورت این طور پیچیده باشد به تار و پود جانم؟ می گردم و می کاوم تا پیدا کنم رمز این کلاف پراز تاب را که تویی در ذهن من، تا رها شوم از تو و این رنج مزمن مکرری که نداشتن ات آورده تمام شود و بگذرم از کنار این رودخانه و به این فکر نکنم که چه شاد بودیم روزی که از میان نقشه های مجازی بودن اینجا را تصویر می کردیم. 
می گردم و می خواهم که بیمارگونه نباشد فکرهایم برای تو، که دوست داشتن ات را هم بسپارم به دنیا، همان طور که خودت را سپردم و میان این همه تکاپو چشمهایم را می دوزم به هزارتوی نگاه دخترکی که در آینه مرا نگاه می کند و ثانیه ای نگذشته، اشکهایش لبریز می کنند کاسه چشمها را، که این نه بیمارگونه است و نه از سر تنهایی؛ که دوست ات داشتم آن طور که دل می خواست، و چه برازنده و لایق که بودی برای هر ثانیه اش. و دلم گریست آن لحظه ای که رها شدیم از هم، و هر بار خواستم سؤال کنم چگونه باور کردی دوست ات نداشته باشم؟ تویی که تنها یک سلام کفایت ات می کرد به دانستن حالم.
خودم را نگاه می کنم. می کاوم رفتارم را، و هر بار، بر خودم می لرزم از این که چقدر دوست داشتن ات در من مانده و چقدر مستأصلم زیر بار اندوه نداشتن ات.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر