چهارشنبه، دی ۰۶، ۱۳۹۱

یک زمانی، وقتی می خواندم «جایی میان بی خودی و هیچ»، مطلقاً تصویری، درکی و یا برداشتی از این حس نداشتم. حالا، نه که برایم قابل توصیف شده باشد، یا این که بتوانم حال اش را هر لحظه درک کنم، اما هر بار، وقتی که می خواهم بنویسم که کجایم، که چه حسی دارم، سر خط نوشته ام می شود «جایی میان بی خودی و هیچ» و یا «سکوت». 
رفته ام یک جایی، از دست خودم سر خورده ام و لغزیده ام به آن جایی که آب ساکن تر می شود، آن قدر ساکن تر که بشود نگاه کرد و سنگهای کف رود را دید. نمی دانم چطور رسیدم به اینجا، و چطور باید بیرون بکشم خودم را از این حس. تنها می دانم که بیشتر از هر زمانی در زندگی ام، احساس ناامیدی می کنم از انسانها، و خودم. سرخورده ام از تنهایی، و از بودن کنار تن هایی که به قول شاعر، از آنها بلا خیزد. دست و دلم به تکاپو و دنبال تو گشتن نمی رود. تویی که یکبار به شمایل «ه» از دست دادم ات و بارها و بارها، به چندین صورت و ظاهر، تصویرت کردم و سراب شده بودی برایم. 
دست و دلم به عاشقی نمی رود، به دل بستگی، و کسی نیست که بداند چقدر سخت و سنگین است این برای من، و من حیران  که کدام بدتر است...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر