پنجشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۹۴

به سلامتی ۲۰۱۵

مامان و بابا را بغل کردم، طولانی. گریه کردیم حین بغل، گریه از سر دلتنگی، گریه از سر شوق. 
ترس داشتم از دیدنشان: ترس آنکه پیر شده باشند. اواخر تابستان یکی از آشنایان قدیمی را دیده بودم بعد از شش سال، و پیر شدنش، شدت پیر شدنش، دلیل گریه کردنم شده بود لحظه دیدار. ترس داشتم که به همان دلیل گریه کنم حین بغل کردن مامان و بابا. 
واقعیت؟ از روزی که آخرین بار دیده بودمشان سرحالتر بودند و شادابتر. از شوق گریه کردم. 
بهترین سفر عمرم شد. بودن کنار عشقم، و کنار پدر و مادرم، در استانبول آفتابی و خلوت... صبحانه‌های ترکی، نهار و شام‌های رنگارنگ، و نیشانتاشی مهربان، با تمام آن قالی‌های جادویی... 
یک روز معمولی ژانویه، وقتی مثل هر روز پیش از آن، از من تقاضای ازدواج کرد، به جای گفتن کمی بیشتر وقت می‌خواهم، قبول کردم. گریه کرد، گریه کردم. یک روز معمولی ژانویه، دو ساعت زودتر از شرکت بیرون زدیم، رفتیم دفتر ثبت‌احوال منطقه، مجوز ازدواج گرفتیم، با مسئول دفتر چانه زدیم تا مجوز را، نه برای سه روز بعد، که برای همان روز صادر کند و بعد رفتیم به دادگاه محلی. آنجا، محترم‌ترین قاضی‌ای که می‌شناسم، با محترمانه‌ترین رفتار و منش، ما را به عقد هم درآورد؛ و من و او رسمی و قانونی، ما شدیم. 
دو هزار و پانزده، سال خوبی بود. سال دیدن مادر و پدر. سال پایان تنهایی. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر