پنجشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۹۱

سرود

بیراهه رفته بودم
آن شب
دستم را گرفته بود و می کشید
زین بعد همه عمرم را
بیراهه خواهم رفت.

حسین پناهی - شعر ستاره

***

زمستون های این سه سال، سخت ترین روزهای زندگی بیرون از ایرانم بودند. سال اول تمام شدن رابطه ام با «ه»، سال دوم از دست دادن کار، بهم خوردن دوستی ام با ر، فشار مالی بد، و رفتن به زیر بزرگترین بدهی مالی عمرم، سال سوم فهمیدن عمق کثافتی که به سرتاسر زندگی ام کشیده شده بود با فهمیدن آنچه ا انجام داده بود، و بعد خبر ازدواج «ه».
زمستان که نزدیک می شود، بی اختیار ترس برم می دارد. منتظرم که همه چیز از هر طرف از دست برود. یلدا که رسید، آرام تر شدم. زمستان امسال، آسانتر بوده برایم. انگار دنیا هم فهمیده که طاقت می آورم. که حتی اگر یک روز کنار خیابان نشسته و زار زده باشم زیر فشار آن همه باری که روی شانه هایم بود، یاد گرفته ام که بلند شوم، خاک لباسم را بتکانم، از بین آهنگهای موبایل، نامجو بگذارم و دوباره به راه بیفتم. 

حس خوبی است: حتی اگر از تمام دنیا هم قطع امید کرده باشم، باز خودم را دارم و هنوز می توانم روی خودم حساب کنم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر