دوشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۹۱

این مغز لعنتی

خیلی چِت بودم. کنار هم دراز کشیده بودیم. به این فکر کردم که یکی دارد برایم همان قدر پررنگ می شود که «ه» بود؛ و فکر کردم که می شود بهتر هم باشد، حالا که اینطور مستقل هستیم، بزرگتر شده ایم و منطقی تر. در همین حین ذهن گیر کرده در خلسه ام شروع کرد به تکرار اسم «ه» بی آن که حواسم باشد. بین خواب و بیداری دمدمه های صبح، کنار کسی باشی و اسم یکی دیگر را زمزمه کنی... برای یک لحظه، هوشیار شدم به کاری که کرده بودم، که خیالی که داشتم محو شد و دیدم اش که کنارم دراز کشیده و به سقف نگاه می کند. گفتم: «فاک» و بعد «ببخشید...» گفت: «فراموش کن»
سه روز گذشت. زنگ زده بود با لحن تند، که فلان حرف را چرا نزدی. از چیز بی ربطی حرف می زد که باورم نمی شد حتی پیش کشیده باشد اش، چه برسد به این که بابت اش با این لحن تند بحث کند. گفتم «حتی یادم نمی آید که از کجای بحث مان صحبت می کنی» و جواب شنیدم که: «پس مهم نیست. فکرش را نکن. خداحافظ. راستی، به «ه» هم سلام برسان» و گوشی را گذاشت. 
دلخورم. می دانم حرفی زدم که رنجیده اش کرده، زیاد. اما دلخورم که نخواست برایش توضیح بدهم چه شد و حتی درست و حسابی عذرخواهی کنم. و حالا، دعوا می کند سر چیز بی ربط دیگری و دست آخر به کنایه می رساند مقصودش را. دلخورم از این که زنگ نمی زند داد و هوار کند که چرا به «ه» فکر کردی، یا این که حالا که اینطور شد، ما را به خیر و تو را به سلامت. می ماند اما زخم می زند. 

رنجیده ام و رنجانده ام.

خیلی کلاسیک.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر