چهارشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۹۱

ناگهان

دیروز
ما زندگی را 
به بازی گرفتیم
امروز
او، ما را...

فردا؟

قیصر امین پور - آینه های ناگهان

***

خیلی قشنگ و مجلسی نشستیم به گپ زدن. یه طور خیلی خیلی آروم و فهمیده و فرهیخته ای راجع به چیزهایی حرف زدیم که نه معمولی بودند و نه روزمره و شاید این سطح بالای از کیفیت بحث تا الان فقط با خودش پیش اومده بود برام. 
اونقدر آروم می گفت این موضوع برام خوشایند نیست، اما اگه بخوای می تونیم راجع بهش حرف بزنیم که می خواستم بغل اش کنم. تا حالا نشده بود به یکی بتونم اینقدر راحت همه حس هام رو بگم، همه حرف هام رو. به این نتیجه رسیدیم که برای ما رابطه مشترکی قابل تصور نیست. مغزم یه طور قابل احترامی داشت همه تلاشش رو می کرد تا یه بهونه پیدا کنه برای ادامه دادن رابطه به هر نوعی و فرمی. من هم خیلی متمدن و آروم، همه گزینه هایی که می گذاشت جلوم رو رد می کردم، که این ها بهونه است برای ادامه دادن حسی که می دونی ته اش درد داره، ته اش هیچ جا نمی رسه. خیلی قشنگ و مجلسی خداحافظی کردیم. خیلی قشنگ و مجلسی نزدیک ترین چیزی که به یه رابطه خوب داشتم توی این سه سال برای سومین بار، و این دفعه نه از روی عصبانیت، یا یأس، تموم شد. 


عجیبه برام که درد ندارم. 

دستام رو ول کردم. انگار روی آب شناورم. هیچ وقت برام پیش نیومده، اما انگار وسط یه دریاچه، تو یه روز گرم تابستونی، یه جای ساکت و آروم، زیر یه آسمون آبی روی آب شناورم. و هیچ صدایی، جز صدای ریز موج ها نمی یاد.


دلم نمی خواد شنا کنم. دلم می خواد همین جا باشم. تا خیلی وقت دیگه...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر