دوشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۹۱

مکرر

روزمره یعنی صبح ها بلند شی، یه ساعت معین، اونقدر معین که قبل از این که آلارم ساعتت بلند شه، بیدار باشی، لباس بپوشی، صبحانه همیشگی رو بخوری، تو همون ساعت معین از خونه بزنی بیرون و سوار همون قطار همیشگی بشی که هشتاد درصد چهره ها توش آشناست، اونقدر که ببینی کدوم شون کتاب تازه ای رو شروع کرده. روزمره یعنی روزت رو اونقدر مطابق تقویم موبایل ات و لپ تاپ ات جلو ببری که بتونی قرارهای پونزده دقیقه ای بذاری بین برنامه هات و نرسیدن به یه قطار چندتا کار روزانه رو جابجا کنه. 
واسه بیرون اومدن از این پیله تنگ روزمرگی، برای خودم موسیقی تازه می گذارم، ناهار رو با یه همکار تازه می رم یه جای جدید، واسه خودم مستند جدید می بینم و کتاب تازه می خونم. تو همون بریده های شبانه روز که مال خودمه، اونقدر اتفاق و آدم های بی ربط می چینم که شب هام تکراری نباشه. 

هوا که ابری باشه و بارونی و سرد، بهونه گیر می شم. می رم تو لاک خودم و زود بغض می کنم. باید زودتر بهار بشه. آفتاب بیاد تا من سرم رو فرو نبرم تو ملافه های کرکی که نرمی شون تنم رو قلقلک می ده و دلم رو تنگ می کنه واسه بغل شدن. دلم ملافه های نخی خنکی رو می خواد که می شه توش غلت زد و به پشت دراز کشید و خیال بافی کرد، بی قید، رها، رها، رها.

از فکر کردن بهش، اون لحظه های قبل خواب، از حرف زدن باهاش تو مغزم، از همه اینها خسته ام. باید زودتر بهار بیاد.  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر