پنجشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۲

ندا

توی سفارت بودیم که خبر رسید. سی ان ان بی صدا داشت چیزی را نشان می داد که بی شباهت به شروع انقلاب نبود. ترسیدم. نه از آن ترس های از روی بزدلی که می خواهی فرار کنی؛ از آن ترس ها که قوی تر می کندت، که از روی غریزه چنگ و دندان نشان می دهی برای حفظ خودت و نزدیکانت. تمام شد.
روز بعد، زندگی خلاصه بود در لابی هتل، در اشک، در دلهره. بعد، رسید به سی خرداد. فیلم شهادتت شد تیتر یک سی ان ان و بی بی سی. و من که گریه می کردم بی اختیار. که انگار عزیزترین کس ات باشد که از دست می رود. که هنوز رهایم نکرده فریادهای زجه وار «ندا بمون»... هنوز نفهمیده ام که بچه ها، آن روز، چطور طاقت آورده بودند مصاحبه ها را، وقتی تلویزیون سفارت، با آن همه بزرگی این را پخش کرده... همان روزها بود که «نترسید، نترسید، ما همه با هم هستیم» شد شعار ما. همان روزها، که بی خبر از پدر و مادر، می رفتیم و مشت می کردیم فریادهایمان را، خشممان را، که «نه خارم، نه خاشاک»...
سه ماه بعد، وقتی شب خداحافظی، با نزدیکترین دوستها، میان راهروهای پشتی پاساژ منتظر ماندیم تا ضد شورشی ها بگذرند، فکر می کردم که رفتنم تمام اش می کند. یک ماه گذشت و دستبند پارچه ای پاره شد. یادم هست که این ها را خریدم، آن موقع ده تا، و بعد پنج تای دیگر، و خواستم که دو تا باشد: یکی برای تو، برای چشم های تو، و دیگری برای ایران. از آن روز، این چهار سال را، هر سال سیصد و شصت و پنج روز، نام ات را دیده ام. که وقتی قدمهایم سست شده بود، محکم ام کرد و مصمم. که تو، سمبلی از تمام آن گوشه های جانی که از دست دادیم، نباید فراموش شوی. که «من استاده ام تا رأی خود را پس بگیرم».
شد چهار سال، و من فکر می کنم که مادرت، مادرهایتان، چطور دوام آوردند...

شب های هجر را گذراندیم و زنده ایم
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر