پنجشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۶

با تمام افق‌های باز نسبت داشت

مامان‌بزرگ رفت.
ساعت ۳:۱۴ صبح٬ پیغام مامان خبردارمون کرد. بیدار شدم٬ رفتم تو دستشویی و بغضم ترکید. بعد٬ ناآشناترین و آشناترین حس این سال‌ها رو تجربه کردم: دلم خواست بغلم کنه. هیچ چیز دیگه‌ای تو اون لحظه نمی‌تونست جایگزین این خواستن باشه. برگشتم توی اتاق و خزیدم کنارش و بعد اونقدر انرژی داشتم که بگم مامان‌بزرگ فوت کرد و بعد اشک بود و هق‌هق. محکم و امن و مهربون بغلم کرد و بهم تسلیت گفت. بین هق‌هق دوباره عاشق‌اش شدم.
مامان‌بزرگ رفت.
تو بغل مامان٬ با خاله‌ها و دایی و نوه‌هاش کنارش٬ آروم و راحت٬ از درد و آلزایمر دور شد.
مامان‌بزرگ رفت.
دلم براش خیلی خیلی تنگ شده بود. دلتنگی بزرگ٬ اما سبک. دلتنگی‌ام براش مثل یه ابر بود٬ خاکستری و پر بارون٬ ولی سبک. خبر که رسید٬ ابر٬ با همه حجم و گستردگی‌اش٬ وزن پیدا کرد و سنگین شد.
مامان‌بزرگ رفت.
من با یه ابر سنگی و خاکستری تو دلم جا موندم.
مامان‌بزرگ رفت.

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر