دوشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۹۳

مرز

مانیتور هواپیما داره لحظه به لحظه گزارش پرواز رو نشون می‌ده: ارتفاع، مدت زمان باقی مونده از پرواز، دمای هوای بیرون، ساعت در مبدأ و مقصد، و مسیر پرواز... قراره از جنوب آمریکا بریم یه کم غرب، اونقدر که برسیم به اقیانوس آرام، و بعد بریم بالا، از روی کانادا رد شیم و بعد گرینلنده و اطلس و بعد اروپا. تو کل پرواز، نقشه بزرگ و کوچیک می‌شه و از کل قاره، تا شهرهای کوچیکی که از روش رد می‌شیم رو نشون می‌ده. آیداهو هوا سرده، بیرون منفی پنحاه درجه است، و مونتانا حتی از اون هم سردتره. تو ارتفاع سی و هفت هزار پایی هستیم و این یعنی یازده کیلومتر بالاتر از سطح دریا، بالاتر از خونه‌ام تو پورتلند، بالاتر از جایی که لیمان داره با دو تا سگ دیگه بازی می‌کنه. تو تمام این مدت، چشم از اون خط افقی‌ای که بین مونتانا و کاناداست برنداشتم. کلگری اونجاست، کنار یه دایره‌ی کوچیک سبزرنگ، نشسته و نگاهم می‌کنه. به این فکر می‌کنم که این خط، که اونقدر صافه که انگار یه شوخیه، چقدر دیوار بوده تو زندگی من... این خطی که از داکوتا تا واشنگتن اومده، پنج ساله که منو دور نگه داشته از بودن کنار خواهر و برادرم، و حالا، که دارم با یه ایرباس غول از روش رد می‌شم چقدر محو و گنگ نشسته اون پایین. چقدر دلم می‌خواد این هواپیما نره شرق، راهش رو کچ کنه و بره کلگری، و من پیاده شم، تاکسی بگیرم و برم پیش خواهرم، و تا صبح بغلش کنم. به هواپیماهایی که از رو شهرهاتون رد می‌شن، اینقدر بی‌تفاوت نگاه نکنین. شاید توشون یه مسافری باشه، که آرزوش بغل کردن یه آدمی تو شهر شماست...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر