جمعه، اسفند ۰۲، ۱۳۹۲

اولین زخم

روانکار لعنتی نشسته بود توی اتاق قشنگش،
بین اون همه کتاب چیده شده بین قفسه‌ها،
بین سنگ‌های کوچک و بزرگی که روز میزها ردیف شده بودن،
و نگام می‌کرد.
یک سؤال پرسید، فقط یک سؤال،
و من حرف زدم. 
انگار دریچه سدی را باز کرده باشی،
حرف‌ها تموم نمی‌شدن.
چرا لال نشدم؟ چرا نمی‌تونستم جلوی گفتنش رو بگیرم؟
مثل خیس شدن یه زمین بایر از آب رودخانه،
گردنم، و لباسم نمناک اشک بود.
یک سؤال پرسید، 
و من همه‌ی قصه رو گفتم،
و بعد از بیست و اندی سال،
درباره‌اش حرف زدم،
انگار که از صبحانه‌ی آنروزم صحبت کرده باشم؛
حرف‌ها می‌جوشیدن و بیرون می‌ریختن.
سبک شده بودم و سنگین، 
انگار که بار شهری روی شونه‌هام باشه.
بعد باز سؤال کرد، 
راجع به سکوت جمعی این سال‌ها.

چه هفته‌ی سختی بود،
پر از مرگ، مرگ، مرگ.

چقدر مرگ کلمه‌ی زشتی‌ست. 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر