شنبه، دی ۰۶، ۱۳۹۳

Grace

برایم نوشت: «شهامت واقعی در مواجهه با دیو نیست، در دوام آوردن پس از این مواجهه است».

***

هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که زمان تا این حد نسبی باشد. دو ماه بیشتر نگذشته از ما شدنمان، و اینقدر همه‌چیز تمام شده و قطعی است برایمان که مات مانده بودم...
دلم تنگ شده بود برای این عاشقی‌های بعد از رفاقت، این شناختن آدم‌ها از روی حوصله، دیدنشان در روزهای مریضی و بدخلقی و شادی و عاشقی و شکست، و بعد دلبستگی. آنطور دلبستگی که آرام آرام می‌خزد زیر پوستت، بین تپش‌های قلبت. آنطور دلبستگی که یک روز می‌بینی چقدر صدای خندیدنش برایت عزیز است؛ که گونه‌هایت داغ می‌شوند وقتی مهربان و آرام می‌گوید که چقدر زیبا شده‌‌ای؛ که سرک می‌کشی سمت جای همیشگی‌اش تا ببینی که هست یا نه؛ و آن لبخند به تمامی، روی صورت هر دو، وقتی به هم برمی‌خورید بدون قرار قبلی...
دوستش داشتم، رفیق‌وار، تمام این سال‌ها، و چقدر رنجیدم وقتی که حس کردم می‌خواهد مردی باشد که می‌دانستم نیست، و چقدر آرام شدم وقتی دانستم که اشتباه کرده بودم. 
دوستت دارم را که گفت، انگار همه‌چیز بر وفق مراد شد. آن تصویر کلی شکسته شد و حالا می‌دیدم تکه‌های تنگرام را باید چطور کنار هم چید... دنیا معنی پیدا کرد... 
این همه نوشتم تا برسم به این که عشق رنگ دارد، طعم دارد، شدت دارد و این را همه می‌دانیم. نوشتم تا بگویم آن طعم و مزه و رنگی که تا همیشه می‌خواهم را پیدا کرده‌ام و هیچ‌چیز در این دنیا از این آرامش‌بخش‌تر نیست.


دوشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۹۳

مرز

مانیتور هواپیما داره لحظه به لحظه گزارش پرواز رو نشون می‌ده: ارتفاع، مدت زمان باقی مونده از پرواز، دمای هوای بیرون، ساعت در مبدأ و مقصد، و مسیر پرواز... قراره از جنوب آمریکا بریم یه کم غرب، اونقدر که برسیم به اقیانوس آرام، و بعد بریم بالا، از روی کانادا رد شیم و بعد گرینلنده و اطلس و بعد اروپا. تو کل پرواز، نقشه بزرگ و کوچیک می‌شه و از کل قاره، تا شهرهای کوچیکی که از روش رد می‌شیم رو نشون می‌ده. آیداهو هوا سرده، بیرون منفی پنحاه درجه است، و مونتانا حتی از اون هم سردتره. تو ارتفاع سی و هفت هزار پایی هستیم و این یعنی یازده کیلومتر بالاتر از سطح دریا، بالاتر از خونه‌ام تو پورتلند، بالاتر از جایی که لیمان داره با دو تا سگ دیگه بازی می‌کنه. تو تمام این مدت، چشم از اون خط افقی‌ای که بین مونتانا و کاناداست برنداشتم. کلگری اونجاست، کنار یه دایره‌ی کوچیک سبزرنگ، نشسته و نگاهم می‌کنه. به این فکر می‌کنم که این خط، که اونقدر صافه که انگار یه شوخیه، چقدر دیوار بوده تو زندگی من... این خطی که از داکوتا تا واشنگتن اومده، پنج ساله که منو دور نگه داشته از بودن کنار خواهر و برادرم، و حالا، که دارم با یه ایرباس غول از روش رد می‌شم چقدر محو و گنگ نشسته اون پایین. چقدر دلم می‌خواد این هواپیما نره شرق، راهش رو کچ کنه و بره کلگری، و من پیاده شم، تاکسی بگیرم و برم پیش خواهرم، و تا صبح بغلش کنم. به هواپیماهایی که از رو شهرهاتون رد می‌شن، اینقدر بی‌تفاوت نگاه نکنین. شاید توشون یه مسافری باشه، که آرزوش بغل کردن یه آدمی تو شهر شماست...

چهارشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۳

He is my person

نتونستم.
واسه اولین بار، 
غرورم رو شکستم،
و وسط هق هق گریه بهش زنگ زدم.
پرسید می‌خوای بیام پیشت؟
تا حالا اونطور از استیصال نگفته بودم please
اومد،
و با اومدنش، با بغلش،
دنیا امن شد دوباره.

دوشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۹۳

پنجشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۳

من هیچ، من نگاه، من تحسین

من یه زنی دارم تو زندگیم،
که خیلی محکمه، خیلی خیلی.
از اون زنهای خوشگل و ملوس و مهربون،
ولی سخت - کلمه شیرزن منو همیشه یاد مامان انداخته -
که مثل یه دست آهنی تو یه دستکش مخملیه.
از اون زن‌هایی که می‌شه باهاشون زندگی ساخت،
که باید باهاشون زندگی ساخت.
از اون زن‌ها که می‌شه روشون حساب کرد.
تا حالا، جز روزی که رفتیم مراسم تشییع عمو حسین،
و خاله ماهی دوید سمتش و گفت حسینم رفت، 
اشک‌هاش رو ندیدم.
یه زن دوشغله، که سه تا بچه رو بزرگ کرد،
بین درس و کار،
و همیشه وقت داشت مشق‌هامون رو چک کنه،
و لباسهای همیشه پاره‌ی من و برادرم رو بدوزه،
و همیشه‌ی خدا یه گوشه فریزر لواشک داشته باشه،
و سه تا شیشه مربای رنگی رنگی،
واسه صبح‌های سرد زمستون.
یه زنی که همیشه بلد بوده چیکار کنه،
وقتی همه گیج شدن و به هم ریختن.
یه زنی که بیشتر از هر کسی که می‌شناسم عاشق همسرش بوده،
و خوب، هیچ‌وقت، هیچ‌کسی، حتی پدرم، 
ما رو اندازه مامان دوست نداشته.

وقتی نوشتم مامان برگشت، 
و من ندیدمش،
برام نوشت: «ما یاد گرفتیم صبور باشیم»
و «من همیشه کنارتم»

این‌ها رو نوشتم،
تا به آیدای کارپه بگم،
نفرین بزرگیه، قبول.
ولی به قول مامانم،
«ما یاد گرفتیم صبور باشیم»
و «همیشه کنار هم هستیم».
این به دنیا می‌ارزه،
قبول نداری؟

سه‌شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۳

عزلت

فقط منم که حتی وقتی توی رابطه هستم تنهام،
یا بقیه هم همین حس رو دارن؟

این حس تنها بودن، 
دور بودن، 
فاصله داشتن،
از کی و کجا اینقدر ریشه گرفت در من؟
من که نخواسته بودمش...

دوشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۳

ققنوس

این همه گذشت و نمردم.

دو ماه پیش، نشستم تو ماشین‌اش، 
دستش رو گذاشت رو دستم، و اشکام ریخت.
آروم زیر لب می‌گفتم: I'm tired, I'm really really tired.
یادمه گفتم دیگه نمی‌تونم، دلم می‌خواد ول کنم همه‌چیز رو.
کارم رو هوا بود، مامان هنوز منتظر ویزا، حال دلم خراب خراب.

بعدش دایی رفت، خواست که بره،
«ن» نامه‌ی آخرش رو داد بهم که بخونم،
چهار صفحه نامه،
و من شدم مسئول اعلام خیر.
به چهارمین آدم که گفتم دلیل رفتن‌اش رو، 
و بعد آرومش کردم تو بغلم،
دیدم نفس ندارم.
رفتم تو اون راه باریک کنار حیاط، و بهش زنگ زدم و گریه کردم.
بهش گفتم نمی‌تونم.

دو هفته گذشت و بعد از یه آخر هفته طولانی و یه کم آروم‌تر،
هفت صبح، رسیدم به یه آدمی،
به اونچه از یه آدمی مونده بود،
بعد از پریدن از نه طبقه،
و چهار ساعت موندن روی پیاده‌رو،
و زنگ زدم به ساختمون،
و دوباره شدم خبررسان مرگ.
عصر، وقتی برگشتم خونه، 
و از تو ماشین نتونستم بیام بیرون،
بهش زنگ زدم،
و دوباره گریه کردم، 
و باز گفتم که نمی‌تونم.

کار حسابی بالا و پایین داشت،
پیشنهاد شغلی جدید گرفتم،
و همه‌جیز عالی پیش می‌رفت
تا اینکه رییس جدید یازده شب بهم تکست زد
که کاش الان اینجا بودی.
تکست رو واسش فوروارد کردم
بعد بهش زنگ زدم و گفتم نمی‌تونم.

مامان برگشت ایران،
و من ندیدمش.
بعد دو روز بهش زنگ زدم و گریه کردم.
و دوباره گفتم نمی‌تونم.

***

سه شبه که توی آپارتمان جدید می‌خوابم،
و بهترم، خیلی بهترم.
دیشب رفتیم شام،
و وقتی برمی‌گشتم،
توی راه، توی شب و خلوتی اتوبان،
بین آهنگ‌های حریق خزان قربانی،
به این فکر کردم که 
این همه بر من گذشت،
وقتی اونقدر خسته و مستأصل بودم،
و نمردم.
به این فکر کردم که گذشت،
و دوام آوردم.
به این فکر کردم که
چقدر خوب که تو هستی،
که صدای تو، حرف‌های تو هست،
که دست‌های تو، بوسه‌های تو هست.

سه‌شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۳

به وقت ظهر

بهش فکر کردم،
واسه یه لحظه،
بین اون پیغام‌های شیطنت‌باری که فرستاد،
بین ترس‌هام، و دلهره‌هام:
- که آدم خوبیه، و می‌خواد با من باشه -
و بعد نگاه کردم، 
دورتر و بالاتر از مناسبت‌های کاری بین‌مون،
بیرون از شرایط پیچیده‌ای که توش بهم گره خورده بودیم،
و به خودم گفتم که هیچ‌وقت نباید اشتباه کنم،
و فکر کنم کسی شبیه تو پیدا می‌شه:
کسی که مرا بخواد و بخواد،
نه مثل تو که می‌خوای و نمی‌خوای.
بهش فکر کردم و گفتم نه،
تو دلم بهش گفتم نه.



For your eyes only

Can't you see?
I am trying to write you out of my system.

چهارشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۹۳

طاقت بیار رفیق، دنیا تو مشت ماست

باید نشانش بدهم که نمی‌شکنم؛
که شاخ و شانه هم نمی‌کشم برایش؛
خم می‌شوم مثل یک ساقه نرم،
و می‌گذارم که بگذرد.

هی می‌نویسم خدا نیست،
و هی فکر می‌کنم که هست،
و از من هم لجبازتر و کله‌شق‌تر است.
هی مرگ را می‌آورد و نشانم می‌دهد،
تا بترساندم لابد.

مراسم تدفین نمی‌روم تا مرگ را نبینم،
و او هفت صبح سه‌شنبه جنازه سر راهم می‌نشاند.

می‌گذارم که بگذرد،
گریه می‌کنم حتی،
اما هی بیشترعاشق دنیا می‌شوم؛
عاشق زندگی، و می‌بینم که چه دلبسته‌ام،
دلبسته چشم‌های لیمان، 
خنده‌های «م»،
صدای تو، دست‌های تو، آغوش تو...

باید نشانش بدهم دنیایم چقدر زیباست،
و هر چقدر هم پلیدی و حقارت و نفرت بیاورد،
من هنوز امیدوار می‌مانم.


دوشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۳

ثبت احوال

می‌نویسم که یادم بماند یک روزهایی هم بودند 
وسط گرمای شهریور،
که یک آدم‌هایی را کنار گذاشتم.
آدم‌هایی که فکر می‌کردم رفیق‌ هستند،
و هم‌راز.
یادم بماند که چقدر رفاقت‌های قدیمی زیر سؤال رفتند برایم
بین روزهای کشدار شهریور،
وقتی بیشتر از هر چیز دلم رفاقت می‌خواست،
و آغوش امن.

می‌نویسم که یادم بماند.

دوشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۳

در ستایش ادبیات

خواستم بیایم و بگویم که چقدر این وبلاگ نوشتن‌ها، این وبلاگ خواندن‌ها، کتاب‌ها، فیلم‌ها کمکمان کرده‌اند برای بیرون ریختن حرف‌هایی که بیرون نمی‌آمدند جز به اصرار قلم، جز به نوشتن واژه به واژه‌شان، وقتی نیمه‌شب گذشته است و اشک ریخته‌ای و موسیقی رهایت نمی‌کند. 
خواستم بگویم که این دنیای ادبیات که پیدا کرده‌ایم، بل که همان گنجور باشد روی مرورگر موبایل، چقدر کمک می‌کند که بگردی و پیدا کنی چیزی را، که حس تو باشد و بخوانی‌اش و سبک شوی. که چقدر کمک کرده که یاد بگیریم واژه‌ها را چظور کنار هم بچینیم تا قشنگ حرف بزنیم، قشنگ دلبری کنیم، قشنگ تمام کنیم. که حواسمان باشد به انتخاب هر واژه، که تیر را بزنیم همانجا که می‌خواهیم، بی آنکه آسیبی به هیچ چیز دیگری رسانده باشیم. 
خواستم بگویم که امروز، وقتی استیصالش را در گفتن حس‌هایش دیدم، وقتی که دیدم چطور در ذهنش به دنبال واژه می‌گردد و تشبیه و استعاره، و من دانه به دانه اصطلاح و تشبیه به دستش می‌دادم و شاد می‌شد و اندوهگین همزمان و آنطور که نگاهم می‌کرد که همین‌هایت را دوست دارم، و من که نمی‌شد بگویم که همین‌هایت را دوست ندارم، یک جایی آن انتهای قلبم، سپاسگزار تمام آن کتاب‌های کودکی شدم که جادویم کردند و مرا از شازده کوچولو و ساداکو رساندند به مترجم دردها و موراکامی و سلین. 
خوایتم بیایم و بگویم خواندن، خواندن هر آنچه که کسی تعمق کرده و نوشته، چقدر امروز نجاتم داد و نشانم داد که چه می‌خواهم و چه نه....

جمعه، مرداد ۲۴، ۱۳۹۳

You are my person

اعتراف بزرگی نیست،
برای تو که همه‌چیز مرا می‌دانی،
بی‌آنکه نیازی به کلام باشد.
اما، اعتراف را باید به زبان آورد:
برای بودن با تو،
حاضر به هر کاری بودم. 
و این فعل ماضی «بودن»،
اندوهگینم می‌کند.


چهارشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۳

وین گریه نه آبی‌ست که آتش بنشاند

وقتی همه دنیا دلت رو می‌رنجونن،
هر کی میاد و یه زخمی می‌زنه و می‌ره،
یا رو یه زخم تازه نمک می‌پاشه،
تازه می‌فهمی چقدر خسته‌ای.

تو این هفته سه بار گریه کردم،
یه بار تو بغل «م» و «س»، کنار استخر،
یه بار تو اتاقم، پیش لیمان،
و یه بار تو ماشین،
لحظه‌ای که دستم رو گرفت.

خسته‌ام،
و دلم می‌خواد مامانم رو ببینم.

جمله بالا اشکم رو درآورد.

خسته‌ام،
و دلم می‌خواد مامانم رو ببینم.

گریه می‌کنم.
چون خسته‌ام،
و دلم می‌خواد مامانم رو ببینم.

همین.

دوشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۹۳

مامان

رفتیم دوچرخه‌سواری.
تندتر رکاب می‌زدم،
با یه دنده سنگین‌تر.
یه کوه استرس توی تنم، توی جونم بود که باید می‌ریختم بیرون.
رفتیم و رسیدیم کنار اسکله،
تمشک چیدیم، 
و برگشتیم سمت شهر.
توی راه، اونجاش که باید یه سربالایی رو بیایم بالا،
و از پل روی رودخونه رد شیم،
نفسم گرفت.
انگار یکی دستاش رو فشار داده بود رو گلوم،
و قلبم رو مچاله می‌کرد.
نفس نداشتم - عین ماهی از آب بیرون افتاده -
یه نفس اومد - ههههههععععععع -
و باز درد.
همه جونم خیس عرق شد،
رکاب زدم همچنان
پل رو رد کردم،
و اومدیم تو پارک.
دراز کشیدم رو چمن‌ها،
و گذاشتم چشمام خیس از اشک بشه:
چه خوب که عینک آفتابی هست.

کسی چه می‌دونه چقدر دلم برای مامانم تنگ شده.
چه می‌دونه چقدر سخته که واسه دومین سال بیاد نزدیک من،
و نتونم ببینمش، بوش کنم، فشارش بدم.

دوشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۳

کاش ببینم‌شان یک بار دیگر - فقط یک بار دیگر

لیمان رو برده بودم پایین واسه دستشویی،
و وقتی برگشتم دیدم از خونه دایی بهم زنگ زدن و پیغام گذاشتن.
موبایل رو زدم رو اسپیکر و رفتم واسه لیمان آب بریزم.
پیغام که شروع شد، دیدم محمد نیست که حرف می‌زنه،
دایی‌ام داره صحبت می‌کنه، و صداش گرفته،
انگار گریه کرده باشه.
پریدم سر موبایل، و پیغام رو قطع کردم تا پخش نشه دیگه.
نشستم جلوش و زل زدم بهش.
مغزم قفل کرده بود.
کلید و لیمان و موبایل رو برداشتم و رفتم تو ماشین،
روندم سمت خونه‌اش.
تا حالا خونه‌اش نرفته‌ام،
اما تو خواب، تو اون کابوس، بلد بودم خونه‌اش رو.
در زدم،
در رو باز کرد. 
موبایل رو گرفتم طرفش و گفتم اینو برای من گوش کن،
من نمی‌تونم. 
دستم رو گرفت و برد تو.
لیمان رو بست به پایه مبل،
نشست رو یه مبل بزرگ، 
و منو کشید تو بغلش انگار یه بچه باشم،
- بچه بودم، یه بچه‌ی ترسیده -
موبایل رو گرفت تو دستش و بهم گفت:
«بذار پخش بشه. تو می‌تونی. من پیشتم.»

از خواب پریدم،
بی اون‌که شهامت فشار دادن اون مثلث سیاه کوچولو رو داشته باشم.
دو و نیم صبح بود. براش یه ایمیل زدم:
خوابتو دیدم.

چهارشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۹۳

پنجشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۳

پوست انداختن

برای گم شدن،
لازم نیست از خانه بیرون بروی. 
می‌شود یک روز،
در راه اتاق خواب تا آشپزخانه،
همانطور که بطری آب از دستت سر می‌خورد و می‌لغزد زیر مبل،
از دست‌های خودت سر بخوری و بلغزی و بروی،
یک جایی بین گاز و دیوار،
آنطور که ببینی خودت را و دستت به خودت نرسد،
و بعد صبر کنی تا خانه‌تکانی بعدی،
و ندانی که یک روز نوبت خانه‌تکانی که شد،
بفهمی که فراموش کرده بودی خودت را آن زیر،
خودت که حالا خاک گرفته و چرب است.
برش می‌داری، نگاهش می‌کنی - خوب -
و فکر می‌کنی چطور تمام این مدت بدون خودت زندگی کرده بوده‌ای 
و دوام آورده‌ای.
نگاهش می‌کنی، نگاهی ناآشنا حتی
و می‌اندازیش دور،
کنار دستمال‌های کثیفی
که پنجره‌ها را تمیز کرده‌اند. 
یک بطری آب خنک برمی‌داری،
و یک نفس می‌نوشی.


چهارشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۳

کمدی الهی

نوشته بودم چرا کسی نیست که آنطوری که عاشقی بلدم عاشقم باشد. 
بعد نوشتم که مهم نیست. که فراموشم شده آن طور عاشقی.

عاشقم شده، درست همان‌طور که عاشقی بلد بودم.
من؟ عاشقی را فراموش کرده‌ام.

مستأصلم.

جمعه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۳

And all of my friends who think that I'm blessed

یک کیفیتی هست تو بعضی آدم‌ها، که جز ذاتی بودنش، می‌تونه اکتسابی هم باشه، اما نه برای همه. یک فرم خوبی از غرور، یک روایت دلچسبی از جبروت، که نمی‌تونی نادیده بگیری‌اش: نماد بیرونی یک استحکام درونیه برای من. که زمین و زمان هم اگه به بریزه، این آدم‌ها، بین همه اون دلهره‌ها و تردیدها و پا سست شدن‌ها، خیالشون راحته به این‌که «می‌تونن»، به این که «دوام می‌آرن». 
همین می‌شه که هی نفس می‌گیرن و باز جلو می‌رن، و یک روز می‌بینن که از اون طرف مهلکه بیرون اومدن، نه الزاماً بدون آسیب و ضرر، اما بیرون اومدن، و حالا چشم‌هاشون برق می‌زنه، و لبخند کمتر رو لبشون می‌نشینه.

***

برندی کارلایل یه آهنگی داره به اسم Story، که توش می‌گه:

All of these lines across my face
Tell you the story of who I am
So many stories of where I've been
And how I got to where I am

تا اینجاش خوبه، قشنگه، ملانکولی داره حتی. نشستی کنارش، یا دراز کشیدی تو بغلش، داری براش می‌گی چی بهت گذشته، از یه خط، یه چین، یه جای زخم می‌گی و خاطره‌اش، دردش، درس‌اش. زندگیت رو مثل یه کلاف باز می‌کنی و سر نخ رو می‌گیری و ادامه می‌دی تا حال، تا اینجایی که هستی، تا کنار اون. عین یه قصه براش خودت رو تعریف می‌کنی که کی بودی و کی شدی و چطور. آخر این قسمت خوب نیست. گفتم که نخواستی نخونی، همینجا وایستی و بذاری لذت و آرامش ناب این چند خط بالا بره زیر پوستت.
بعد که اینا رو می‌خونه، اینطوری ادامه می‌ده:

But these stories don't mean anything
When you've got no one to tell them to
It's true... I was made for you

از اینجا به بعدش توضیح نداره. آواره و ویرانی و حالِ خراب. 

***

این قسمت کارش ربط دادن دو تا بخش بالایی به همه. دست و دلم به نوشتن چیزی نمی‌ره جز این که:
«دوام میارم»
«دوام میاری»

چهارشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۹۳

بارور

زنی که در من است، 
دیگر به زایش نمی‌اندیشد.

مردهای زندگی‌ام، 
شایسته داشتن فرزندان من نیستند. 



پنجشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۳

سرو رفتاری، صنوبر قامتی

«یه بار با پدرم و پسردایی‌ام نشسته بودیم و گپ می‌زدیم. پسردایی‌ام نوزده بیست ساله بود و من بیست و چند ساله؛ داشتیم راجع به رابطه صحبت می‌کردیم. پدرم بهش گفت: «دنبال داشتن کسی باش که وقتی برای اولین بار می‌بینی‌اش، موهای تن‌ات سیخ بشه». وقتی تو رو دیدم، فهمیدم منظورش چی بود.»




چهارشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۳

Alt + Ctrl + Delete

دیشب خواب باهنر را دیدم. از باهنر هشت خبری نبود توی خواب.

گفتم بیایم و این را دوباره اینجا بنویسم و بگویم که تمام شد. که گمانم آن شب، باهنر هشت را گذاشتم میان خاطراتی که نمی‌خواستم و پاکش کردم.

******

پریشب خواب خونه‌مون رو دیدم.
درست‌ترش رو بگم، حدودای هفت صبح بود. خواب دیدم با یه سری آدم همراهم که دارن یه مستند می‌سازن از ایران، از مشهد برای من. از اونجایی‌اش یادمه که نمای یه سبزی‌فروشی رو توی مانیتور دیدم.
یه سبزی‌فروشی بود که سه چهار تا خیابون با خونه‌مون فاصله داشت.
یه سبزی‌فروشی کوچیک، که صاحبش مال یه شهر کوچیک از جنوب خراسان بود و با خانومش و پسرش مغازه رو می‌گردوند. 
مامانم همیشه از اونجا سبزی‌خوردن می‌گرفت و واسه غذا هم، خانومش سبزی پاک‌کرده و خورد‌شده می‌آورد برامون.
رفتیم با ماشین گروه جلوی اون مغازه‌هه، گفتم بیاین از اینا فیلم بگیرین، می‌خوام این آدما باشن تو فیلم.
بعد بردمشون تو مغازه‌های محله‌مون، از همه فیلم گرفتیم.
بعد رفتیم باهنر، من داشتم می‌گفتم وقتی بارون می‌گیره تو بهار، این خیابون پر بوی خاک تازه می‌شه، بعد اگه از بانک پیاده بری سمت در مهندسی، این شاخه‌های چنار نمی‌گذارن خیس بشی. یادمه رسیده بودیم دم ورودی مهندسی که یکی رفت سمت باهنر هشت. گفتم: اون‌طرف هیچی نیست واسه فیلم گرفتن. بعد رفت آقاهه همچنان، می‌‌گفت بات دیس لوکس سو پیس فول اند ریلکسینگ. رفت تو باهنر هشت و ما هم رفتیم دنبالش. جلوی هشتی اون خونه‌هه وایستاد و شروع کرد قاب تصویر رو تنظیم کردن. گفتم اینجا هیچی نیست، بریم. وایستاده بودم تو هشتی، مثل نه سال قبل، و اینبار طاقت ایستادن نداشتم.
بعد تو خواب، خودم رو دیدم از دید یکی از اون آدمها، دیدم که هی می‌گم بریم از اینجا، من نمی‌خوام اینجا یادم بیاد، نمی‌خوام اینجا رو نگه دارم واسه خودم. دیدم که گریه‌ام گرفت از استیصال. نشستم رو سکو، یاد روزی که منو بوسید وقتی رو سکو نشسته بودیم افتادم، مثل برق‌گرفته‌ها پا شدم. گفتم: بریم از اینجا، من اندازه یه عمر اینجا بودم، انتظار کشیدم، تنها بودم. مثل یه تصویر متحرک، روزهایی که منتظرش بودم اونجا یادم می‌اومد، حرف‌هاش، اشک‌هام، خستگی‌هام، دلم.
یادمه سرم رو که آوردم بالا، توی مانتیور دیدم کسی فیلم نمی‌گیره از هشتی، دوربین روی منه، روی صورت من. درست مثل همون سال‌ها که تو آینه نگاه می‌کردم به خودم که دارم گریه می‌کنم، صورتم همونقدر غمگین بود. یادمه نخواستم اونجا باشم، این نخواستنه خیلی قوی بود، یه آدم قوی و محکم این نخواستنه رو می‌خواست. اراده کردم که نباشم اونجا. بیدار شدم.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۳

چشمانش گرم‌ترین پناهگاه جهان است*

از هشت تا پنج سرکار بودم،
و در کل یه ساعت پشت میزم نشستم.
از شش عصر اینجام،
و نوت‌های جلسه رو برمی‌دارم.
ساعت هشت و نیم شبه، 
و مغزم خسته است. 
دلم می‌خواد جلسه رو ول کنم،
برم پیش‌اش، همونطور که نشسته و داره کار می‌کنه،
برم تو بغل‌اش،
سرم رو بذارم رو شونه‌اش،
و بخوابم. 


* شعر از عمو شلبی عزیز

Practical Jokes

آقا جان،
هست در شهر نگاری که دل ما ببرد.
نگار من نمی‌شه ولی.



جمعه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۳

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی...

وسط راه دستش رو ول کردم
و اومدم سمت تو.

بدون ترس از رسوایی‌اش،
یا نداشتن‌اش.

اومدم سمت‌ات،
اونطوری که می‌دونی بغلم کردی،
له‌ام کردی تو بغلت،
پیشونیم رو بوسیدی حتی،
و گفتی برگردم.



دوشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۹۳

صدا کن مرا، صدای تو خوب است

دارم می‌رم.
دارم آروم آروم،
ازت دور می‌شم،
و با هر قدم،
برمی‌گردم و نگاهت می‌کنم.
نگات می‌کنم و می‌بینم که رنج می‌بری.
نگام می‌کنی و می‌دونی دلم به راه نیست.

حس‌اش شبیه پنج سال پیشه، 
وقتی تو راه فرودگاه دلم لرزید،
و پام سست شد.
این بار ولی،
گمونم وسط راه دستش رو ول کنم،
و بیام سمت تو.
این بار، 
شاید تا ته راه نرم.

ترسم از رسوایی‌اش،
و از نداشتن‌اش نیست.

ترسم اینه،
بیام سمت‌ات،
اونطوری که می‌دونی بغلم کنی،
له‌ام کنی تو بغلت،
پیشونیم رو ببوسی،
و بگی برگردم.



جمعه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۳

مسافر

بیشتر از صد بار این شعر را خوانده‌ام شاید،
آنقدر که ترتیب واژه‌ها را می‌دانم و خط به خط زمزمه‌اش می‌کنم هر بار.
کسی چیزی نوشته بود جایی، ناصر نیشابور گمانم،
و کسی پاسخی گذاشته بود برایش، 
و آن پاسخ مرا برده بود به این شعر. 
پیدایش کردم و هر خطی که می‌خواندم دلم را می‌لرزاند.
شبیه شعرهایی می‌شویم که دوستشان داریم، 
بی اختیار. قانون جذب همان است؟ همان...

دلم گرفته،
دلم عجیب گرفته است.
تمام راه به یک چیز فکر می‌کردم
و رنگ دامنه‌ها هوش از سرم می‌برد.
...
و فکر می‌کنم 
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد.
...
نه، وصل ممکن نیست.
همیشه فاصله‌ای هست.
...
و عشق صدای فاصله‌هاست.
...
صدای فاصله‌هایی که مثل نقره تمیزند.
و با شنیدن یک هیچ می‌شوند کدر.
همیشه عاشق تنهاست.
... 
مرا سفر به کجا می‌برد؟
کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند؟
...
سفر مرا به باغ در چندسالگی‌ام برد.
و ایستادم تا
دلم قرار بگیرد،
صدای پرپری آمد
و در که باز شد،
من از هجوم حقیقت به خاک افتادم.
...
وسیع باش، و تنها، و سربه زیر، و سخت

وسیع باش
و تنها
و سر به زیر
و سخت

برای صدا، صدای محض و مطلق

شلوغم، درهم و به هم تابیده.
صدای تو مرا از این هزارتو بیرون می‌کشد،
مثل قصه‌ی نی‌لبک نوازی که موش‌ها را سحر کرد.

چقدر خوب که صدای تو هست،
چقدر خوب که دست‌های تو هست.

من چه گم بودم بی تو،
چه گم بودم ونمی‌دانستم.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۳

درهم

بیرون آدم‌ها مثل پیازه، پر از لایه، پر از حجاب. حتی اون لایه شفافی که بین لایه‌های پیاز هست هم بین لایه‌های بیرون آدم‌ها وجود داره. انگار یه غشای عایق که نه بو، نه عطر و نه طعم لایه زیریش رو از خودش رد نمی‌کنه. 
وقتی یه لایه از یه آدم برداشته می‌شه، دوباره مثل پیاز، اون لایه‌های محکم نشسته کنار هم، دیگه کنار هم نمی‌مونن. یعنی اگه دوباره اون لایه‌های بالایی رو بچینی رو هم تا آدمه رو بکنی مثل قبل، روی هم بند نمی‌شن و دوباره می‌لغزن پایین تا آخرین لایه باز نشده.
چند تا از لایه‌های زیری آدم‌های دور و برم رو دیدم، و دیگه نمی‌تونم مثل اول باشم باهاشون. 

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۳

نه بدان‌گونه که عامی مردی، شهیدی...

من سال‌هاست
برای نگه داشتن هیچ آدمی در زندگیم
تلاش نکرده‌ام. 

خوب یا بد بودن‌اش را
بگذارید پای روزگار؛
اینطور نبودم،
شدم. 

دوشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۳

رویش

حس ناآشنایی است. 
وقتی نگاهم می‌کنی، 
انگار شاخه‌های گیاهی از سینه‌ام بیرون می‌زند و رشد می‌کند و گل می‌دهد. 
می‌بینی چقدر ناآشناست این حس؟
اما همین است، شبیه هزار کاکلی شادی که به جای آن که در چشمان تو باشند، 
در سینه من پنهان شده بودند. 
شبیه گل‌های قالی، با همان پیچ و تاب، همان فرم رویش،
چیزی از من بیرون می‌جهد و می‌بالد زیر نگاه تو. 

تو می‌توانی مرا شاعر کنی،
و چیزی از این هراس‌آورتر نیست. 


از خواستن‌ات می‌نویسم

وقتی تو ذهنت یه موقعیت رو بارها تصور کردی،
با یه آدم خاص، 
و از خوشی اون تصور، همه جون‌ات سرشار شده.

وقتی اون موقعیت در عالم واقعیت پیش میاد،
با همون آدم خاص،
و می‌بینی که اون همه خوشی‌ای که تصور کردی،
کمتر از یک صدم اون چیزیه که در حقیقت اتفاق افتاده.

اون یک‌شنبه، اون آدم، اون حال رو می‌خوام.



پنجشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۳

چای اول صبح

خودم را دوباره می‌خوانم. یک جور سنجش است برای دیدن این که کدام زخم‌ها هنوز درد می‌کنند و کدام‌ها تسکین پیدا کرده‌اند. 
به این پست رسیدم و دیدم که هنوز همان است، بخشی از آن دلهره، هنوز با من است. 
گفتم دوباره اینجا بگذارمش:

نگاهش می‌کنم: خواب می‌بیند حتماً، چشم هایش تکان می خورند زیر آن پلک‌های آرام، و لبخند می‌زند گاهی. زیباست، مردانه زیباست، چهارشانه است، آن طوری که من دوست دارم. آرام است، آنقدر آرام که بیدارش می‌کنم گاهی، می‌خواهم در آغوش بگیرد مرا، تا ذهنم آرام شود. نمی‌داند چرا بعضی شب ها از خواب می‌پرم. نمی‌داند چرا گاهی صورتم را توی بالش فرو می‌کنم و هی تند نفس می‌کشم. نمی‌داند دلهره چیست، ترس چیست. نمی‌داند چقدر ترسناک می‌شود دنیا اگر این زندگی، این اتاق، همین‌طوری توی ایران بود. نمی‌فهمد این ترس را. چقدر خوشبخت است که نمی‌فهمد...
*
یاد آن شبی افتادم که کنارش ماندم تا صبح، تا مثلاً اولین شبی باشد که با هم صبح می‌کنیم. یاد این افتادم که تا خود صبح خوابمان نبرد از دلهره، و من، حدودای 6 بود گمانم، صبحانه نخورده، آژانسی گرفتم و برگشتم خانه... یاد این افتادم که چقدر به قول معروف کوفتمان شد این با هم بودن. به نکبتی که توی‌اش غوطه‌ور بودیم فکر کردم، به این که همه، حتی راننده‌ی آژانس، تا توی رختخواب‌ات را کار دارند. که دوست داشتن، مهر، آخرین چیزی بود که با هم بودن‌مان را تعریف می‌کرد از دید خیلی‌ها. انگار دو حیوان باشیم که فقط از همدیگر همخوابگی طلب کنیم. چه می‌فهمیدند آرامش را، قرار را؟ چه می‌فهمیدند حس خوب تنها نبودن را وقتی کنارم بود؟
*
بلند شدم، موهایم را شانه کردم و آرام، طوری که بیدارش نکنم، لباس پوشیدم. چای گذاشتم و برگشتم توی اتاق. تکیه دادم به چهارچوب در، و نگاهش کردم. دست راستش را روی پیشانی‌اش گذاشته بود و صدای نفس‌هایش را، اگر خوب گوش می‌دادم، می توانستم بشنوم. رفتم کنار تخت، پرده را کشیدم تا نور صبح اذیتش نکند. برگشتم، ملافه ها را کنار زدم و دراز کشیدم. تن‌اش همیشه گرم است و من همیشه سرد است پوستم. گرمایش را حس می‌کردم از بین ملافه‌ها. لرز کوچکی از پشتم گذشت. سرش را برگرداند، چشم‌هایش را باز کرد و گفت: سردت است؟ سر تکان دادم به تأیید. دست راستش را دراز کرد، برد زیر سرم و با همان یک دست، مرا کشید توی آغوش‌اش. 
*
دلم خواست برایش بگویم چقدر چیزهای ساده‌ای مثل این، چیزهایی که حق همه ما بود، از من، از ما دریغ شده بود. دلم خواست برایش توضیح بدهم ساعت‌ها که چرا این همه دوست دارم کنارم باشد، نزدیک باشد از لحاظ فیزیکی، که بفهمد چقدر این خلاء بزرگ است در روح من. بفهمد که با همه دوست داشتن عشق‌بازی‌هایمان، دلبسته در آغوش گرفتن‌هایمان هستم... این فکرها توی سرم می‌چرخید که گمانم باز بغض کردم، قلبم دوباره شروع کرد به تند زدن و نفس‌هایم به شماره افتادند. همان‌طور که چشم‌هایش را بسته بود، همان‌طور که فکر می‌کردم خوابِ خواب است، آرام سرش را خم کرد، پیشانی‌ام را بوسید، و به فارسی زمزمه کرد: آرام شو، آرام، چیزی نیست، خواب می‌دیدی... صورتم را فرو کردم توی آغوشش، و چند دقیقه بعد، آرام که شدم، گفتم: چای باید آماده باشد حالا...

پنجشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۳

I want him but we are not right*

یه عمر هم که بگذره،
«دوست معمولی باشیم برای هم»
زخم می‌زنه. 

- (whispering) You were insane.
+ (smiling) Good insane, or bad insane?
- (closing eyes) The best kind of insane...


* Part of the lyrics by Daughter - Smother song


سه‌شنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۳

Pillow Talk

باید بدونه چطور برات احساس امنیت ایجاد کنه،
چطور بهت نشون بده که زنانگی‌ات رو دوست داره،
چطور با همه‌ی وجودش به لذت بردن‌ات فکر کنه،
و چطور کنترل تن‌ات رو دست بگیره؛


باید بدونه همه‌ی این‌ها را چطوری با یه بغل کردن نشون‌ات بده،
همون‌طور که من نشون‌ات می‌دم.




دوشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۳

پنجشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۳

پیری

به این فکر کردم که اگر یک روز
ببینم دستان پدرم می‌لرزند
چکار کنم؟

ویران شده‌ام.
پنج سال است که نبوسیدمش.

پنجشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۳

The Pain Point

این روزها، 
قصه‌مان را که برای کسی تعریف می‌کنم،
بغض نمی‌کنم دیگر.
به تمام شدن‌اش که می‌رسم،
نفس می‌گیرم،
و می‌گویم که فکر کردم زنگ زده‌ای بگویی می‌آیی،
زنگ زده بودی بگویی مانده‌ای. 
این را می‌گویم بی بغض، بی لرزش دست.
اما هنوز، 
وقتی کسی می‌پرسد اگر ببینم‌ات چه می‌کنم،
وقتی که می‌گویم از تو خواهم پرسید که چطور باور کردی،
چطور باور کردی دیگر دوستت ندارم،
اشک‌هایم امان نمی‌دهند. 

آدم‌ها چطور دیگر کسی را دوست ندارند؟
آن همه دوست داشتن را کجا می‌برند؟
چرا من بلد نیستم؟ 
چرا من هر طرف که می‌روم پایم گیر می‌کند به دوست داشتن تو؟
دردم می‌آید هر بار...
دادم می‌آید هر بار...


همین، و تمام!

مرا به طوفان داده‌ای
...
خودت کجایی؟



جمعه، فروردین ۰۸، ۱۳۹۳

آدم نماندنی که منم

چه بی‌چراغ و به ناروا،
راه بر عبور علاقه می‌بندند.

همین را نوشته‌ام،
توی آن وبلاگ قبلی، 
حوالی سالهای هشتاد و دو.

حالا، 
بی‌چراغ و به ناروا،
راه بر عبور علاقه می‌بندم.

تف به شرافتت روزگار،
چه کردی با من؟

جمعه، فروردین ۰۱، ۱۳۹۳

نجات‌دهنده‌ای در کار نیست

پدر همکارم دو هفته پیش فوت کرد.
روی میزش یه تقویم جدید گذاشته،
با جمله‌هایی از انجیل.
گفت آروم‌ام می‌کنه خوندن اینا.
بهش گفتم کاش منم مؤمن بودم.
رفتم تو دستشویی شرکت،
و به خاطر نبودن خدا،
گریه کردم.


پنجشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۹۲

ََAt home and far from home

دارم تبدیل می‌شوم به یکی از همان آدم‌های دلتنگ ساکن غربتی که در تلویزیون‌های لس‌آنجلس می‌دیدم. همان‌ها که دلتنگی‌شان برای ایران کلیشه‌ای بود و گل‌درشت. که مضحک و مصنوعی به نظر می‌آمد تلاششان برای داشتن هر چیزی با رد و نشانی از ایران، چه نقشه، چه رنگ پرچم، چه نشان فروهر و یا تخت‌جمشید. 
دلم برای ایران پر می‌کشد. دوست ندارم در ایران زندگی کنم، اما دلم سفر به ایران می‌خواهد. خیلی چیزها، حتی توی همین چهار و نیم سال تغییر کرده است. بچه‌های فامیل حالا دانشجوهای فارغ‌التحصیلی هستند که من بزرگ شدنشان را ندیده‌ام. همان‌ها که هر روز و هر شب از درس و زندگی‌شان خبر داشتم، حالا شکست عشقی می‌خورند و نیستم که در آغوش بگیرمشان. 
دلار هفتصد تومانی که به سه هزار و چهارهزار نزدیک شد، من شدم یک آدم فضایی که باید قیمت هر چیزی را بپرسد، ویفر رنگارنگ، شال ترکمن، گردنبند عقیق. مادرم به لطف وایبر هر از گاهی از خانه برایم عکس می‌فرستد. خانه‌ای که شانزده سال در آن زندگی کرده‌ام، و هر نوروز تمام سوراخ سنبه‌هایش را تمیز کرده‌ام، برایم جاهای ناآشنا دارد حالا. 
هنوز اینجا برایم خانه نشده است، و دارم خانه را از دست می‌دهم، قطره قطره، روز به روز، و این تنها چیزی است که دوست ندارم در شب سال نو به آن فکر کنم. آرزویم این است که برای اولین بار هم که شده، سال 93 برایم تعلق خاطر بیاورد، به جایی، شهری، مردمانی، و این تعلیق تمام شود.

چهارشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۹۲

ُSomeone to come home to

1. بعضی شب‌ها وقتی می‌رسم خونه، از سکوتش، آرامشش لبریز می‌شم. خوشحالم که هیاهوی بیرون تموم می‌شه پشت در، و من، این طرف در، امن و آروم و ساکتم. این شب‌ها از اون‌هاییه که وان رو پر از آب گرم می‌کنم، و با یه لیوان آبحوی خنک می‌شینم به سریال یا فیلم دیدن. شب‌های اینطوری، اغلب از خونه بیرون نمی‌رم و مهمون هم ندارم.

2. بعضی شب‌ها هست که دلم سکوت خونه رو نمی‌خواد، دلم آدم می‌خواد، و موسیقی، و مستی، و هیاهو. میام خونه، یه کم خونه‌ام و بعدش بیرون می‌زنم تا دیروقت و وقتی میام خونه، دلم فقط خواب می‌خواد.
3. یعضی شب‌ها هم هست، که خسته می‌رسم خونه. خستگی جسمی و فکری، اونقدر که به زور می‌تونم سرپا وایستم. لباس‌هام رو تو حموم درمیارم، آرایشم رو، اگه هست، پاک می‌کنم، پاهام رو تو وان با آب گرم می‌شورم، و بعد میام تو اتاق. این شب‌ها، همون‌هاییه که نمی خوام بخوابم. دلم بغل می‌خواد این شب‌ها، بغل یکی که آلردی تو تخت دراز کشیده و ملافه‌ها رو گرم کرده. یه بغل خوب و آروم و مطمئن، که با کلی نوازش و بوس و مغازله خستگی رو از تن‌ام درآره. ترسناک‌ترین قسمت این شب‌ها وقتیه که دلم بخواد این بغل، زیرگوشم فارسی حرف بزنه؛ که قربونت برم و هزارتا حرف دلبرانه‌ی فارسی بزنه به جای هانی و دارلینگ و هزار تا حرف دلبرانه‌ی غیرفارسی. گفتم ترسناک، چون فارسی هیچ‌وقت اتفاق نمی‌افته. باقی وقت‌ها، یه تکست کافیه برای داشتنش. 

4. آخ، که جمال‌زاده وقتی نوشت «فارسی شکر است» نمی‌دانست چقدر حرف دل می‌زند.

5. یک جایی توی وب‌سایت دوست‌یابی نوشته بود: دنبال چه آدمی هستید؟ گزینه اول: یکی که باهاش بیرون برم. گزینه دوم: یکی که بیام خونه پیشش.

6. نوروز آمد. با همان صدای هایده.

جمعه، اسفند ۰۲، ۱۳۹۲

اولین زخم

روانکار لعنتی نشسته بود توی اتاق قشنگش،
بین اون همه کتاب چیده شده بین قفسه‌ها،
بین سنگ‌های کوچک و بزرگی که روز میزها ردیف شده بودن،
و نگام می‌کرد.
یک سؤال پرسید، فقط یک سؤال،
و من حرف زدم. 
انگار دریچه سدی را باز کرده باشی،
حرف‌ها تموم نمی‌شدن.
چرا لال نشدم؟ چرا نمی‌تونستم جلوی گفتنش رو بگیرم؟
مثل خیس شدن یه زمین بایر از آب رودخانه،
گردنم، و لباسم نمناک اشک بود.
یک سؤال پرسید، 
و من همه‌ی قصه رو گفتم،
و بعد از بیست و اندی سال،
درباره‌اش حرف زدم،
انگار که از صبحانه‌ی آنروزم صحبت کرده باشم؛
حرف‌ها می‌جوشیدن و بیرون می‌ریختن.
سبک شده بودم و سنگین، 
انگار که بار شهری روی شونه‌هام باشه.
بعد باز سؤال کرد، 
راجع به سکوت جمعی این سال‌ها.

چه هفته‌ی سختی بود،
پر از مرگ، مرگ، مرگ.

چقدر مرگ کلمه‌ی زشتی‌ست. 


ویران

تمام این هفته که گذشت،
منتظر این بودم،
که یک جایی،
بین سالن غذاخوری تا میز کارم،
یا وسط جلسه فلان سازمان،
بنشینم، 
آوار شوم،
و بمیرم.



سه‌شنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۹۲

برای لیمان، و شعفی که به جانم می‌ریزد

لیمان، فرشته‌ی کوچولوی زندگی من شده. یه توله‌ی سه ماهه، که وقتی تو بغلم خوابش می‌بره و خرخر می‌کنه، چشمام پر از اشک می‌شه از شادی... 
وقتی یه سگ کوچیک سه ماهه، با همه‌ی جیش کردن‌های گاه و بیگاهش، با همه‌ی جویدن‌ها و گاز گرفتن‌های از سر شیطنت‌اش، این طور آدم رو، جون آدم رو، آروم می‌کنه؛ برام سخت نیست تصور لذت بینهایتی که بچه داشتن به آدم‌ها می‌ده. یه معصومیتی هست در کودکی انسان، در کودکی هر جانوری، که هیچ‌چیز در برابرش مقاومتی نمی‌کنه. شده شازده کوچولوی من، با دو چشم به سیاهی شب...



چهارشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۹۲

روایت

یک. با وکیلم صحبت کردم.
گفت دلیل رد شدن پرونده‌ام، صرفاً افسر بد بوده،
و سال‌هاست که همچین موردی ندیدن.

دو. یه نهنگ بود با صدای آواز 52 هرتز،
وقتی بقیه‌ی نهنگ‌ها بین 15 تا 20 هرتز آواز می‌خوندند؛
اسمش تنهاترین نهنگ بوده،
چون آواز می‌خونده، و کسی نمی‌شنیده.

سه. بالایی واقعی بود.

چهار. دیشب دوباره خواب یه آتشفشان فوران کرده دیدم.
این بار ترسیده بودم، 
تو یه شهر ساحلی ناآشنا بودم و نمی‌دونستم راه خروج از شهر کدوم طرفه.


یکشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۹۲

دلم گرفته ای دوست...

وقتی یکی بهت می‌گه که نگرانه بهش وابسته شی،
و تو بهش اطمینان خاطر می‌دی که این اتفاق نمی‌افته؛
و تو دلت، به این فکر می‌کنی 
که اون آدم فوق‌العاده‌ایه،
ولی تو نمی‌تونی دلبسته شی.

دلم،
مثل یه شیشه‌خالی تو یه مغازه‌ی عطاریه:
خالی شده از دوست داشتن،
اما عطرش رو هنوز داره.

تو کافه بودیم که اینو گفت.
موسیقی شروع شد: 
Total Eclipse of the Heart
گفت چه شاعرانه...
تو ذهنم یه ترانه دیگه پیچید:

«چو تخته پاره بر موج
رها، رها، رها من»



چهارشنبه، دی ۲۵، ۱۳۹۲

من

افسرده نیستم.
بی‌دلیل بغض نمی‌کنم و اشک نمی‌ریزم.
وقتی قرار است بلند شوم و کاری را انجام دهم،
بی تعلل، محکم و قاطعم.
زیاد می‌خندم،
از آنهایم که همیشه لبخند می‌زنند.
دوستان خوبی دارم،
از همان‌ها که زلال‌تر از آب روان هستند.
خانواده‌ام،
کوه‌های زندگی من‌اند. 

من افسرده نیستم.
فقط یک روز، 
یک جایی این طرف دنیا،
از خواب بیدار شدم،
خواب نه، کابوس،
و فهمیدم که تنهایم.
این تنهایی مرا ترساند.
نه اندازه همان یکی دو روز،
یک طوری که تا آخر لرزش‌اش یادم می‌ماند.
یک جایی بعد از آن روز هم،
همان آخرین بندهای واصلم به خدا،
یکی یکی، پوسیدند و بریدند.

من افسرده نیستم.
زندگی می‌کنم،
اما خیلی چیزها مثل سابق نیستند،
همان‌طور که من.

من افسرده نیستم.
مأیوسم.





دوشنبه، دی ۲۳، ۱۳۹۲

Home

وقت استراحت یه جلسه‌ی طولانیه.
داریم برای غرفه شرکت تو یوروشاپ تصمیم می‌گیریم.
یکی تو سرم داره خراسانی دوتار می‌زنه،
و با یه صدای گرفته،
شبیه صدای پورعطایی،
آواز می‌خونه.

حالم خوبه،
حالم خوب نیست.
حالم خوبه،
حالم خوب نیست.
...

پنجشنبه، دی ۱۹، ۱۳۹۲

خواب

تو یه جنگل بزرگ بودیم
که پر از درخت‌های همیشه سبز بود
کنار یه نهر بزرگ می‌روندیم
پشت سرمون،
یه آتشفشان فوران کرده بود
دودش نصف آسمون رو گرفته بود
نترسیده بودیم اما،
فقط در جهت مخالف می‌روندیم.
تو آسمون یه درنا دیدم
و بعد دو سه تای دیگه.
که دود اذیتشون کرد و افتادن 
رفتیم و برشون داشتیم
و آوردیمشون سمت ماشین.
دیشب تو خواب،
درنا بغل کردم.

دوشنبه، دی ۱۶، ۱۳۹۲

ده سال همین قدر زود می‌گذرد

چیزی در دلم بوده که دیگر نیست.
دوست داشتن فراموشم شده.

سال‌های پیش،
آن بار اولی که عاشق شدم،
سه سال هر شب با اشک خوابیدم:
بی هیچ اغراقی، 
سه سال،
هر سال سیصد و شصت و پنج شب.

حالا؟ 
عاشقی دورترین حس دنیاست برایم.

آن من کجا و این من کجا؟!
آدمیزاد موجود عجیبی است.
زندگی شوخی جالبی نیست. 

پنجشنبه، دی ۱۲، ۱۳۹۲

شش ماه گذشت

نوشته بیا همدیگه رو ببینیم.
گفتم باشه.
دروغ گفتم، مثل سگ.
نمی‌خوام برم، نمی‌تونم برم. نمی‌کشم.
اونقدر عصبانیم که گریه‌ام می‌گیره.
می‌خوام بزنمش...

از سرطان بدم میاد.
از سرطانی که یک سال بهش وقت داده بدم میاد.
از آرامشی که داره بدم میاد.
از این که داره می‌میره و من کاری نمی‌تونم بکنم بدم میاد.
نمی‌خوام برم ببینم‌اش. 

من خودخواهم.
می‌دونم.