دارم تبدیل میشوم به یکی از همان آدمهای دلتنگ ساکن غربتی که در تلویزیونهای لسآنجلس میدیدم. همانها که دلتنگیشان برای ایران کلیشهای بود و گلدرشت. که مضحک و مصنوعی به نظر میآمد تلاششان برای داشتن هر چیزی با رد و نشانی از ایران، چه نقشه، چه رنگ پرچم، چه نشان فروهر و یا تختجمشید.
دلم برای ایران پر میکشد. دوست ندارم در ایران زندگی کنم، اما دلم سفر به ایران میخواهد. خیلی چیزها، حتی توی همین چهار و نیم سال تغییر کرده است. بچههای فامیل حالا دانشجوهای فارغالتحصیلی هستند که من بزرگ شدنشان را ندیدهام. همانها که هر روز و هر شب از درس و زندگیشان خبر داشتم، حالا شکست عشقی میخورند و نیستم که در آغوش بگیرمشان.
دلار هفتصد تومانی که به سه هزار و چهارهزار نزدیک شد، من شدم یک آدم فضایی که باید قیمت هر چیزی را بپرسد، ویفر رنگارنگ، شال ترکمن، گردنبند عقیق. مادرم به لطف وایبر هر از گاهی از خانه برایم عکس میفرستد. خانهای که شانزده سال در آن زندگی کردهام، و هر نوروز تمام سوراخ سنبههایش را تمیز کردهام، برایم جاهای ناآشنا دارد حالا.
هنوز اینجا برایم خانه نشده است، و دارم خانه را از دست میدهم، قطره قطره، روز به روز، و این تنها چیزی است که دوست ندارم در شب سال نو به آن فکر کنم. آرزویم این است که برای اولین بار هم که شده، سال 93 برایم تعلق خاطر بیاورد، به جایی، شهری، مردمانی، و این تعلیق تمام شود.
خیلی خوب بود این :)
پاسخحذف