از هشت تا پنج سرکار بودم،
و در کل یه ساعت پشت میزم نشستم.
از شش عصر اینجام،
و نوتهای جلسه رو برمیدارم.
ساعت هشت و نیم شبه،
و مغزم خسته است.
دلم میخواد جلسه رو ول کنم،
برم پیشاش، همونطور که نشسته و داره کار میکنه،
برم تو بغلاش،
سرم رو بذارم رو شونهاش،
و بخوابم.
* شعر از عمو شلبی عزیز
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر