یک کیفیتی هست تو بعضی آدمها، که جز ذاتی بودنش، میتونه اکتسابی هم باشه، اما نه برای همه. یک فرم خوبی از غرور، یک روایت دلچسبی از جبروت، که نمیتونی نادیده بگیریاش: نماد بیرونی یک استحکام درونیه برای من. که زمین و زمان هم اگه به بریزه، این آدمها، بین همه اون دلهرهها و تردیدها و پا سست شدنها، خیالشون راحته به اینکه «میتونن»، به این که «دوام میآرن».
همین میشه که هی نفس میگیرن و باز جلو میرن، و یک روز میبینن که از اون طرف مهلکه بیرون اومدن، نه الزاماً بدون آسیب و ضرر، اما بیرون اومدن، و حالا چشمهاشون برق میزنه، و لبخند کمتر رو لبشون مینشینه.
***
All of these lines across my face
Tell you the story of who I am
So many stories of where I've been
And how I got to where I am
تا اینجاش خوبه، قشنگه، ملانکولی داره حتی. نشستی کنارش، یا دراز کشیدی تو بغلش، داری براش میگی چی بهت گذشته، از یه خط، یه چین، یه جای زخم میگی و خاطرهاش، دردش، درساش. زندگیت رو مثل یه کلاف باز میکنی و سر نخ رو میگیری و ادامه میدی تا حال، تا اینجایی که هستی، تا کنار اون. عین یه قصه براش خودت رو تعریف میکنی که کی بودی و کی شدی و چطور. آخر این قسمت خوب نیست. گفتم که نخواستی نخونی، همینجا وایستی و بذاری لذت و آرامش ناب این چند خط بالا بره زیر پوستت.
بعد که اینا رو میخونه، اینطوری ادامه میده:
But these stories don't mean anything
When you've got no one to tell them to
It's true... I was made for you
از اینجا به بعدش توضیح نداره. آواره و ویرانی و حالِ خراب.
***
این قسمت کارش ربط دادن دو تا بخش بالایی به همه. دست و دلم به نوشتن چیزی نمیره جز این که:
«دوام میارم»
«دوام میاری»
فلک ای دوست زبس بیحد و بیمر گردد بد و نیک و غم و شادی همه آخر گردد
پاسخحذفروز بگذشته خیالست که از نو آید فرصت رفته محالست که از سر گردد
زندگی جز نفسی نیست غنیمت شمرش نیست امید که همواره نفس بر گردد