دارم میرم.
دارم آروم آروم،
ازت دور میشم،
و با هر قدم،
برمیگردم و نگاهت میکنم.
نگات میکنم و میبینم که رنج میبری.
نگام میکنی و میدونی دلم به راه نیست.
حساش شبیه پنج سال پیشه،
وقتی تو راه فرودگاه دلم لرزید،
و پام سست شد.
این بار ولی،
گمونم وسط راه دستش رو ول کنم،
و بیام سمت تو.
این بار،
شاید تا ته راه نرم.
ترسم از رسواییاش،
و از نداشتناش نیست.
ترسم اینه،
بیام سمتات،
اونطوری که میدونی بغلم کنی،
لهام کنی تو بغلت،
پیشونیم رو ببوسی،
و بگی برگردم.
چه خوب بود پریسا..چه همه حسش کردم
پاسخحذف