دیشب خواب باهنر را دیدم. از باهنر هشت خبری نبود توی خواب.
گفتم بیایم و این را دوباره اینجا بنویسم و بگویم که تمام شد. که گمانم آن شب، باهنر هشت را گذاشتم میان خاطراتی که نمیخواستم و پاکش کردم.
******
پریشب خواب خونهمون رو دیدم.
درستترش رو بگم، حدودای هفت صبح بود. خواب دیدم با یه سری آدم همراهم که دارن یه مستند میسازن از ایران، از مشهد برای من. از اونجاییاش یادمه که نمای یه سبزیفروشی رو توی مانیتور دیدم.
یه سبزیفروشی بود که سه چهار تا خیابون با خونهمون فاصله داشت.
یه سبزیفروشی کوچیک، که صاحبش مال یه شهر کوچیک از جنوب خراسان بود و با خانومش و پسرش مغازه رو میگردوند.
مامانم همیشه از اونجا سبزیخوردن میگرفت و واسه غذا هم، خانومش سبزی پاککرده و خوردشده میآورد برامون.
رفتیم با ماشین گروه جلوی اون مغازههه، گفتم بیاین از اینا فیلم بگیرین، میخوام این آدما باشن تو فیلم.
بعد بردمشون تو مغازههای محلهمون، از همه فیلم گرفتیم.
بعد رفتیم باهنر، من داشتم میگفتم وقتی بارون میگیره تو بهار، این خیابون پر بوی خاک تازه میشه، بعد اگه از بانک پیاده بری سمت در مهندسی، این شاخههای چنار نمیگذارن خیس بشی. یادمه رسیده بودیم دم ورودی مهندسی که یکی رفت سمت باهنر هشت. گفتم: اونطرف هیچی نیست واسه فیلم گرفتن. بعد رفت آقاهه همچنان، میگفت بات دیس لوکس سو پیس فول اند ریلکسینگ. رفت تو باهنر هشت و ما هم رفتیم دنبالش. جلوی هشتی اون خونههه وایستاد و شروع کرد قاب تصویر رو تنظیم کردن. گفتم اینجا هیچی نیست، بریم. وایستاده بودم تو هشتی، مثل نه سال قبل، و اینبار طاقت ایستادن نداشتم.
بعد تو خواب، خودم رو دیدم از دید یکی از اون آدمها، دیدم که هی میگم بریم از اینجا، من نمیخوام اینجا یادم بیاد، نمیخوام اینجا رو نگه دارم واسه خودم. دیدم که گریهام گرفت از استیصال. نشستم رو سکو، یاد روزی که منو بوسید وقتی رو سکو نشسته بودیم افتادم، مثل برقگرفتهها پا شدم. گفتم: بریم از اینجا، من اندازه یه عمر اینجا بودم، انتظار کشیدم، تنها بودم. مثل یه تصویر متحرک، روزهایی که منتظرش بودم اونجا یادم میاومد، حرفهاش، اشکهام، خستگیهام، دلم.
یادمه سرم رو که آوردم بالا، توی مانتیور دیدم کسی فیلم نمیگیره از هشتی، دوربین روی منه، روی صورت من. درست مثل همون سالها که تو آینه نگاه میکردم به خودم که دارم گریه میکنم، صورتم همونقدر غمگین بود. یادمه نخواستم اونجا باشم، این نخواستنه خیلی قوی بود، یه آدم قوی و محکم این نخواستنه رو میخواست. اراده کردم که نباشم اونجا. بیدار شدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر