لیمان رو برده بودم پایین واسه دستشویی،
و وقتی برگشتم دیدم از خونه دایی بهم زنگ زدن و پیغام گذاشتن.
موبایل رو زدم رو اسپیکر و رفتم واسه لیمان آب بریزم.
پیغام که شروع شد، دیدم محمد نیست که حرف میزنه،
داییام داره صحبت میکنه، و صداش گرفته،
انگار گریه کرده باشه.
پریدم سر موبایل، و پیغام رو قطع کردم تا پخش نشه دیگه.
نشستم جلوش و زل زدم بهش.
مغزم قفل کرده بود.
کلید و لیمان و موبایل رو برداشتم و رفتم تو ماشین،
روندم سمت خونهاش.
تا حالا خونهاش نرفتهام،
اما تو خواب، تو اون کابوس، بلد بودم خونهاش رو.
در زدم،
در رو باز کرد.
موبایل رو گرفتم طرفش و گفتم اینو برای من گوش کن،
من نمیتونم.
دستم رو گرفت و برد تو.
لیمان رو بست به پایه مبل،
نشست رو یه مبل بزرگ،
و منو کشید تو بغلش انگار یه بچه باشم،
- بچه بودم، یه بچهی ترسیده -
موبایل رو گرفت تو دستش و بهم گفت:
«بذار پخش بشه. تو میتونی. من پیشتم.»
از خواب پریدم،
بی اونکه شهامت فشار دادن اون مثلث سیاه کوچولو رو داشته باشم.
دو و نیم صبح بود. براش یه ایمیل زدم:
خوابتو دیدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر