باید نشانش بدهم که نمیشکنم؛
که شاخ و شانه هم نمیکشم برایش؛
خم میشوم مثل یک ساقه نرم،
و میگذارم که بگذرد.
هی مینویسم خدا نیست،
و هی فکر میکنم که هست،
و از من هم لجبازتر و کلهشقتر است.
هی مرگ را میآورد و نشانم میدهد،
تا بترساندم لابد.
مراسم تدفین نمیروم تا مرگ را نبینم،
و او هفت صبح سهشنبه جنازه سر راهم مینشاند.
میگذارم که بگذرد،
گریه میکنم حتی،
اما هی بیشترعاشق دنیا میشوم؛
عاشق زندگی، و میبینم که چه دلبستهام،
دلبسته چشمهای لیمان،
خندههای «م»،
صدای تو، دستهای تو، آغوش تو...
باید نشانش بدهم دنیایم چقدر زیباست،
و هر چقدر هم پلیدی و حقارت و نفرت بیاورد،
من هنوز امیدوار میمانم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر