من یه زنی دارم تو زندگیم،
که خیلی محکمه، خیلی خیلی.
از اون زنهای خوشگل و ملوس و مهربون،
ولی سخت - کلمه شیرزن منو همیشه یاد مامان انداخته -
که مثل یه دست آهنی تو یه دستکش مخملیه.
از اون زنهایی که میشه باهاشون زندگی ساخت،
که باید باهاشون زندگی ساخت.
از اون زنها که میشه روشون حساب کرد.
تا حالا، جز روزی که رفتیم مراسم تشییع عمو حسین،
و خاله ماهی دوید سمتش و گفت حسینم رفت،
اشکهاش رو ندیدم.
یه زن دوشغله، که سه تا بچه رو بزرگ کرد،
بین درس و کار،
و همیشه وقت داشت مشقهامون رو چک کنه،
و لباسهای همیشه پارهی من و برادرم رو بدوزه،
و همیشهی خدا یه گوشه فریزر لواشک داشته باشه،
و سه تا شیشه مربای رنگی رنگی،
واسه صبحهای سرد زمستون.
یه زنی که همیشه بلد بوده چیکار کنه،
وقتی همه گیج شدن و به هم ریختن.
یه زنی که بیشتر از هر کسی که میشناسم عاشق همسرش بوده،
و خوب، هیچوقت، هیچکسی، حتی پدرم،
ما رو اندازه مامان دوست نداشته.
وقتی نوشتم مامان برگشت،
و من ندیدمش،
برام نوشت: «ما یاد گرفتیم صبور باشیم»
و «من همیشه کنارتم»
اینها رو نوشتم،
تا به آیدای کارپه بگم،
نفرین بزرگیه، قبول.
ولی به قول مامانم،
«ما یاد گرفتیم صبور باشیم»
و «همیشه کنار هم هستیم».
این به دنیا میارزه،
قبول نداری؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر