این همه گذشت و نمردم.
دو ماه پیش، نشستم تو ماشیناش،
دستش رو گذاشت رو دستم، و اشکام ریخت.
آروم زیر لب میگفتم: I'm tired, I'm really really tired.
یادمه گفتم دیگه نمیتونم، دلم میخواد ول کنم همهچیز رو.
کارم رو هوا بود، مامان هنوز منتظر ویزا، حال دلم خراب خراب.
بعدش دایی رفت، خواست که بره،
«ن» نامهی آخرش رو داد بهم که بخونم،
چهار صفحه نامه،
و من شدم مسئول اعلام خیر.
به چهارمین آدم که گفتم دلیل رفتناش رو،
و بعد آرومش کردم تو بغلم،
دیدم نفس ندارم.
رفتم تو اون راه باریک کنار حیاط، و بهش زنگ زدم و گریه کردم.
بهش گفتم نمیتونم.
دو هفته گذشت و بعد از یه آخر هفته طولانی و یه کم آرومتر،
هفت صبح، رسیدم به یه آدمی،
به اونچه از یه آدمی مونده بود،
بعد از پریدن از نه طبقه،
و چهار ساعت موندن روی پیادهرو،
و زنگ زدم به ساختمون،
و دوباره شدم خبررسان مرگ.
عصر، وقتی برگشتم خونه،
و از تو ماشین نتونستم بیام بیرون،
بهش زنگ زدم،
و دوباره گریه کردم،
و باز گفتم که نمیتونم.
کار حسابی بالا و پایین داشت،
پیشنهاد شغلی جدید گرفتم،
و همهجیز عالی پیش میرفت
تا اینکه رییس جدید یازده شب بهم تکست زد
که کاش الان اینجا بودی.
تکست رو واسش فوروارد کردم
بعد بهش زنگ زدم و گفتم نمیتونم.
مامان برگشت ایران،
و من ندیدمش.
بعد دو روز بهش زنگ زدم و گریه کردم.
و دوباره گفتم نمیتونم.
***
سه شبه که توی آپارتمان جدید میخوابم،
و بهترم، خیلی بهترم.
دیشب رفتیم شام،
و وقتی برمیگشتم،
توی راه، توی شب و خلوتی اتوبان،
بین آهنگهای حریق خزان قربانی،
به این فکر کردم که
این همه بر من گذشت،
وقتی اونقدر خسته و مستأصل بودم،
و نمردم.
به این فکر کردم که گذشت،
و دوام آوردم.
به این فکر کردم که
چقدر خوب که تو هستی،
که صدای تو، حرفهای تو هست،
که دستهای تو، بوسههای تو هست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر