خواستم بیایم و بگویم که چقدر این وبلاگ نوشتنها، این وبلاگ خواندنها، کتابها، فیلمها کمکمان کردهاند برای بیرون ریختن حرفهایی که بیرون نمیآمدند جز به اصرار قلم، جز به نوشتن واژه به واژهشان، وقتی نیمهشب گذشته است و اشک ریختهای و موسیقی رهایت نمیکند.
خواستم بگویم که این دنیای ادبیات که پیدا کردهایم، بل که همان گنجور باشد روی مرورگر موبایل، چقدر کمک میکند که بگردی و پیدا کنی چیزی را، که حس تو باشد و بخوانیاش و سبک شوی. که چقدر کمک کرده که یاد بگیریم واژهها را چظور کنار هم بچینیم تا قشنگ حرف بزنیم، قشنگ دلبری کنیم، قشنگ تمام کنیم. که حواسمان باشد به انتخاب هر واژه، که تیر را بزنیم همانجا که میخواهیم، بی آنکه آسیبی به هیچ چیز دیگری رسانده باشیم.
خواستم بگویم که امروز، وقتی استیصالش را در گفتن حسهایش دیدم، وقتی که دیدم چطور در ذهنش به دنبال واژه میگردد و تشبیه و استعاره، و من دانه به دانه اصطلاح و تشبیه به دستش میدادم و شاد میشد و اندوهگین همزمان و آنطور که نگاهم میکرد که همینهایت را دوست دارم، و من که نمیشد بگویم که همینهایت را دوست ندارم، یک جایی آن انتهای قلبم، سپاسگزار تمام آن کتابهای کودکی شدم که جادویم کردند و مرا از شازده کوچولو و ساداکو رساندند به مترجم دردها و موراکامی و سلین.
خوایتم بیایم و بگویم خواندن، خواندن هر آنچه که کسی تعمق کرده و نوشته، چقدر امروز نجاتم داد و نشانم داد که چه میخواهم و چه نه....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر