حس ناآشنایی است.
وقتی نگاهم میکنی،
انگار شاخههای گیاهی از سینهام بیرون میزند و رشد میکند و گل میدهد.
میبینی چقدر ناآشناست این حس؟
اما همین است، شبیه هزار کاکلی شادی که به جای آن که در چشمان تو باشند،
در سینه من پنهان شده بودند.
شبیه گلهای قالی، با همان پیچ و تاب، همان فرم رویش،
چیزی از من بیرون میجهد و میبالد زیر نگاه تو.
تو میتوانی مرا شاعر کنی،
و چیزی از این هراسآورتر نیست.
wide eyed
پاسخحذفi'm heart-stung
with
bumblebee emotions
word swarms from anger hives
and now the swelling
wont go down
some balm please,
some calm please,
a kiss from the lips
that caused the bruise. . . . .