دوشنبه، دی ۰۹، ۱۳۹۲

فطرت

چطور است که غریبه‌ای،
به چشم بر هم زدنی، 
آنقدر که یک رقص نیمه جان طول بکشد،
می‌فهمد که تن‌ات چه می‌خواهد:
چقدر وحشی، چقدر ملایم،
چقدر کند، چقدر سریع،
چقدر مطیع، چقدر طلبکار.
چطور است این؟!
اینقدر غریزی و حیوانیم و این همه مدعی مانده‌ایم؟

یکشنبه، دی ۰۸، ۱۳۹۲

فقدان

به تو از تو می‌نویسم
به تو ای همیشه در یاد...

---

فقدان.

آدمیزاد خلقتش به عادت کردن است.
به یک مداد هم عادت می‌کند؛
به یک رنگ کابینت، یک جنس شلوار لی.
آدمیزاد به هر چیز صلب و جامدی حتی، عادت می‌کند.

حالا، آدمیزادها را بگذار کنار هم.
با طناب و کار و درس و شهر و محله و رگ و خون و گوشت و پی ربطشان بده به هم.
بعد جدایشان کن. 
این فقدان، این نبودن،
جانشان را قلوه‌کن می‌کند. 

حس‌اش همین است: قلوه‌کن.
که هر بار که حواست جمع نبودن‌اش می‌شود،
انگار کسی خنجری به پهلویت می‌زند.

---

هیچ خدایی نمی‌تواند آنقدر بی‌شرف باشد که
خلقت انسان را با عادت کردن سرشته باشد.

فقدان، یعنی خدا نیست.

دوشنبه، دی ۰۲، ۱۳۹۲

پریود

دلم می‌خواد بخوابم.
خونه ساکت باشه،
و فقط صدای ماشین‌های تو اتوبان بیاد.
دلم می‌خواد اتاق خنک باشه،
تا پتو سنگینه رو بکشم روم.
دلم می‌خواد طولانی بخوابم،
و عمیق،
اونقدر که بیدار شم و از رخوت، 
دوباره بخوابم.
دلم می‌خواد وقتی بیدار می‍شم،
خونه بوی چای تازه دم بده.
دلم می‌خواد وقتی بیدار می‌شم،
تنها نباشم.


چهارشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۲

رگ گردن

نوشته بودم که مرگ خیلی نزدیک است.
بود. هست.

دوست نادیده‌ای غرق شد در دریای مکزیک.
منگ‌ام. 

لعنت به همه چیز،
وقتی مرگ این همه نزدیک است؛
و من تنهایم.



یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۲

انتها

دوام می‌آورم،
می‌دانم.

زندگی؟
همه‌چیزش حاصل یک تصادف است،
بی‌شرمانه و وقیح.

شکایت؟
ندارم. خدایی در کار نیست.

پنجشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۹۲

هستی، آیه، آه

دیشب خوابت را دیدم
میان جمع بودیم
و مثل همیشه،
شانه‌هایم سنگین شدند
و پاهایم طاقت نیاوردند
اما، این بار
پیش از آنکه از ضعف بنشینم
شانه‌هایم را گرفتی
- محکم -
و لبخند زدی.

از خواب پریدم
و تا ساعت‌ها بعد
نفس نداشتم.


دوشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۹۲

سنگینی تحمل‌ناپذیر

به این فکر کردم که اگر بمیرم
ناگهان، نه از پیری
کسی این‌ها را برای تو خواهد فرستاد؟
یا برای مادرم؟

به این فکر کردم که مرگ چقدر می‌تواند نزدیک باشد
و من چقدر، تا چه حد
این‌جا، بین این نوشته‌ها 
فرق می‌کنم با آن آدمی که بیرون این چهاردیواری هستم.

هم‌سنگ مادرم شده‌ای بین دلواپسی‌هایم
نمی‌دانی.
نمی‌دانی.
نمی‌دانی. 

کاش هیچ‌وقت کسی این‌ها را برایتان نخواند. 
کاش این رنج، با همین نوشته‌ها تمام شود.
کاش راه پیدا نکند به دل‌های شما.

شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۲

موج سنگین را به دست خسته می‌کوبد

اینجا آدمی هست که با خیال زندگی می‌کند؛
نه با خاطره، و نه با آرزو،
که با خیال.

آی آدم‌ها
آی آدم‌ها
آی آدم‌ها...

دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۲

یکشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۹۲

Dear Diary

امروز:

کوه، هیاهو، شادی.
خنده، خنده، خنده.
خانه، حمام، آینه.
مکث، سکوت، خیال.
بغض، اشک، سرما.
اشک، اشک، اشک.
تنهایی.
تنهاییِ محض.
سکوت. 
اشک.
سکوت.
اشک.
اشک.
خیال.
اشک.

خواب.

پنجشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۲

انتها

هر روز که می‌گذرد، 
از عشق دورتر می‌شوم.
شکست،
یعنی همین.

****

از ورطه ما خبر ندارد
آسوده که در کنار دریاست.

طبعاً از سعدی. 

جمعه، آبان ۱۰، ۱۳۹۲

می‌رفت و آتش به دلم می‌زد نگاهش

دلم برای عاشقی تنگ شده،
برای دوست داشتن، و دوست داشته شدن بی حد.
برای در آغوش کشیدن‌های بی‌هوا،
بوسه‌هایی که هر چه باشند، بیهوده نیستند.
برای نگاه کردن به چشم‌های آدمی،
و فهم تغییر ریتم نفس‌ها.
برای رقصیدن آرام، خیلی آرام، میان بازوان کسی،
و بوئیدن گلویش، وقتی موهایت را بو می‌کشد.
دلم برای امنیتی که هست، 
وقت تنگ شدن حلقه دست‌هایش،
دلم برای خواستن کسی تنگ شده.

***

می‌گفتم که تنها یک هفته اینجاست
می‌گفتم که نمی‌شناسی‌اش
ولی:
The heart wants what the heart wants

هیهات.

***

ای ساربان آهسته ران
کآرام جانم
- آرام جانم -
می‌رود.

جمعه، آبان ۰۳، ۱۳۹۲

کاشف سرگردان

روزها طولانی و شلوغ که می‌شوند، 
بزرگراه‌ها را رها می‌کنم،
می‌روم توی راه‌های فرعی.
نقشه می‌گوید بپیچ، اما نمی‌داند که جاده‌ی روبرو قشنگ‌تر است، 
نمی‌بیند که قمیشی دارد جزیره را می‌خواند.
نمی‌پیچم.
نقشه خودش را وفق می‌دهد با من،
که جاده روبرو را که تمام کردی، 
آهنگ که تمام شد،
می‌توانی از آن راه فرعی برسی به مقصدت.
نقشه را دوست دارم،
حواس‌اش هست به سرگشتگی‌های من. 

سه‌شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۹۲

مهرت از دل کی برون شود؟ بر گو بی مهر تو چون شود...

یکی را دیدم، حافظ و رومی و علامه مشرقی را می‌شناخت.
نشستیم به صحبت. 
گفت شنیده در فارسی 42 واژه برای عشق هست.
گفت چندتایش را برایم بگو.
گفتم یکی‌اش مهر است. یک جور دوست داشتنی که آنقدر در تو ریشه دوانده که جزئی از تو شده.
گفتم بهترین مثال‌اش مهر مادر است به فرزند، همانقدر عمیق، همانقدر غریزی.
گفت شعری بخوان که مهر داشته باشد.
خواندم: «سعدی به روزگاران، مهری نشسته بر دل / بیرون نمی‌توان کرد، الّا به روزگاران»
اشک‌ها مجال ندادند به باقی صحبت.

دوشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۲

نوستالژی یا غم‌یاد

سر کلاس درس، همکلاسی عراقی‌ام گفت که یک رستوران ایرانی-لبنانی تازه باز شده.
گفتم که رفته‌ام، و غذایش را دوست داشته‌ام. 
پرسید که باقلوا هم دارد؟ و جواب مثبت‌ام را شنید و لبخند زد.
همکلاسی عراقی‌ام باقلوا دوست دارد. 
استاد ترک کلاس شنید باقلوا و پرسید کجا؟ 
استاد ترک هم باقلوا را دوست دارد. 
باقلوا خوب است، چون آدم را یاد خانه‌اش می‌اندازد.
باقلوا خوب نیست، چون آدم را یاد خانه‌اش می‌اندازد.

دوشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۲

تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

پُرم.
میام اینجا رو باز می‌کنم تا چیزی بنویسم، شاید سبک بشم.
یه کلمه می‌نویسم و بعد سکوته.
می‌شه غزل غزل سعدی نوشت،
یا اسم تو رو مثل یه ذکر ردیف کرد.
فایده؟ نداره.
یه چیزی می‌خوام دلم رو سبک کنه، 
درمان پیشکش. 

شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۲

سهم من از خودم

زندگی به سعی ابی
یا
کجای کنسرت امشب اشکهایم سرازیر شد:

 «گفتی که دلتنگی نکن 
آخ مگه میشه نازنین؟! 
حال پریشون منو
ندیدی و بیا ببین»... 

دوشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۲

خواب‌ها دنبالم می‌کنند

خیلی شب‌ها خواب می‌دیدم که رفته‌ام سفر. که رفته‌ام ایتالیا، پیش سارا، یا سوئیس، پیش فرزانه، یا آلمان پیش صحرا، و بعد توی خواب، توی شلوغی جمعیت توریست‌ها، صدای خنده‌اش را می‌شنوم، و آن وقت بود که انگار دمای خون در رگ‌هایم پایین می‌آمد و می‌لرزیدم. برمی‌گشتم، و می‌دیدم‌اش که بی‌خیال می‌خندد و حواس‌اش نیست. توی خواب، سارا، یا فرزانه، یا صحرا می‌پرسیدند چه شده، و من، مسخ شده روی صورت‌اش، زیر لب اسم‌اش را می‌گفتم و می‌نشستم روی زمین. هر بار، توی هر خواب، همین‌طور می‌شد. هر بار، نگاه‌اش به من می‌افتاد و خنده‌اش می‌ماسید. به سمت‌ام که می‌آمد، آن دخترک زیبای اسکاتلندی را می‌دیدم که، با کنجکاوی، بازو به بازویش به سمتمان می‌آید. هر بار، بیدار می‌شدم، با صورتی خیس از اشک، که طاقت نداشتم...
حالا، این دخترک رفته است ادینبورو، و من با هر عکس، می‌ترسم که ببینم‌اش که می‌خندد، که تنها نیست. نه که ندانم، نمی‌خواهم ببینم. که همین اندک خودآزاری را از خودم دور نگه دارم هنر کرده‌ام.

پنجشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۹۲

در اندرون من خسته‌دل

یه روزهایی از بقیه روزها سبکترند
سبک نه، سبکتر.

این هفته زیاد خندیدم،
به لطف رفقای جانی.

Now there is a look in your eyes
Like black holes in the skies

دوشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۲

مخالف خوانی

توی تمام این چهار سالی که بیرون از ایران بودم، توی رشته‌ای تحصیل کردم که هر کلاس‌اش، حداقل یه پروژه تیمی داشته که باید با اعضای از پیش تعیین نشده‌ای کار کرد. توی تمام این چهار سال، هر سال سه ترم تحصیلی، فهمیدم که سخت‌ترین، و باز هم تأکید می‌کنم که سخت‌ترین، آدم‌هایی که باهاشون کار کردم ایرانی‌ها بودند. قصدم این نیست که بگم که هیچ‌وقت ایرانی‌ها بلد نیستند کار جمعی انجام بدن، که تمام چهار سال لیسانس، با یه گروه سیزده چهارده نفره از شهرهای مختلف، کلی کار گروهی موفق انجام دادیم، و یاد همون آدم‌ها هنوز که هنوزه به قول نیما روشنم می‌کنه وقت دلتنگی. اما قصدم اینه که بگم، خیلی از ایرانی‌هایی که دیدم، کار گروهی رو بلد نیستند.
این نوشته مرضیه رسولی کلی من رو یاد همون آدم‌ها انداخت. نمی‌گم رمالی هم تیم ورکینگ لازم داره، اما خیلی کارهای دیگه با کار گروهی بهتر و با بهره‌وری بیشتری انجام می‌شه. این که تیم ورکینگ رو فضیلت خطاب کنی، اما با بار منفی برای من تعجب آوره، اون هم از طرف کسی که روزنامه‌نگاری می کنه. این رو می‌گم چون حتی در ابعاد یه نشریه دانشجویی کوچیک، کار گروهی اونقدر کلیدیه که ناگزیر باید بهش تن داد تا بشه نشریه رو سر موقع بیرون فرستاد. این که ترجیح بدی توی گروهی باشی که اگر کسی خطایی کرد و آسیبی دید، مسئولیتش فقط و فقط متوجه شخص خودش باشه، چیزیه که من رو می‌ترسونه. از اون بدتر وقتیه که متوجه باشی که داری این رفتار رو برای بی مسئولیت‌تر کردن خودت انجام می‌دی (همون‌طور که توی متن نوشته)، و باز هم بر انجامش اصرار داشته باشی؛ این برای من نگران‌کننده است. وقتی این حرف از قلم یه روزنامه‌نگار بیرون می‌آید، که سرشت کارش از احساس مسئولیتی ربشه می‌گیره تا با پیگیری اخبار و وقایع و گزارش‌نویسی بقیه جامعه رو مطلع کنه، من گیج می‌شم. من بیشتر گیج می‌شم وقتی می‌بینم این نوشته بیشتراز سیصد بار همخوان شده.
کاش از متن مثال نیارین که جمع موجب آشفتگی و انرژی پس دادن و خفه خون گرفتن می شه. آشفتگی و انرژی گرفتن وقتی در جمع پیش میاد که اعضایی با این دید توی جمع باشن که به کار گروهی باوری ندارند. که اگر در کار تیمی شریکند، یا برای تفویض وظایف و از زیر کار در رفتنه و یا از روی اجبار توی این محیط قرار داده شده اند. این آدم‌ها، که الزاماً بد نیستند، سخت اند، یکه تازند و مسئولیت رو برای خودشون می‌خوان و تقدیر و تمجید رو هم. این‌ها اغلب به مسئولیت جمعی باور ندارند؛ به این که من و شما در بی‌خانمان شدن فلان همشهری مسئولیم با تردید نگاه می‌کنند. من اگه مدیر این آدم‌ها باشم، که اغلب همین ویژگی کافیه برای استخدام نکردنشون، این دسته از آدم‌ها رو تو چند دوره کلاس‌های تیم بیلدینگ ثبت نام می‌کنم تا متوجه تفاوت تیم و فرد بشن. اگه از این دسته آدمها هستین، الان احتمالاً پوزخند زدین که کلاس و دوره به چه کارمون میاد. قصدم اینه که بگم، این مسأله برتری کار گروهی اونقدر قطعی و ثابته که یه بخش بزرگی از رشته‌های تحصیلات تکمیلی مدیریت رو به خودش اختصاص داده. بهتره به جای تخریب یه فرهنگ و حتی دانش علمی، کمی یاد بگیریم که شاید مشکل از درون ماست و این که اکثریت دنیای بیرون در حال تمرین یه رفتار و روش خاصه، ممکنه جزو اون دسته رفتارهای اکثریتی باشه که نه با اخلاق مغایرت داره، نه با علم، بلکه صرفاً روش بهتریه برای انجام کارها و از یه آگاهی بالاتر منشأ می گیره.
فارغ از مسائل شخصی، و تنها از نظر کاری، از صمیم قلب امیدوارم دیگه هیچ‌وقت با آدمهایی از این دسته هم گروه و هم تیم نباشم، که مجموعه‌ای از فرساینده‌ترین پروژه‌های کاری و تحصیلی‌ام رو ناشی شده‌اند.


پنجشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۲

سماع

آروم بشین یه گوشه
واسه 5 دقیقه
اینو گوش کن
به شعرش، صداش، حال‌اش، گوش کن
به کوبه های دهل دل بده

به حرف‌اش می‌رسی که می‌گه: 
به بادم دادی و شادی
بیا عیش‌ام تماشا کن.


گریز

چقدر ترسیده‌ام 
دلم خواب می‌خواهد
و سکوت
و تنهایی.
تمام کارهایی که انجام می‌دهم
بند شده‌اند به دست و پایم
دلم می‌خواهد هیچ کجا، هیچ کسی
چشم انتظار کاری از طرف من نباشد
نه تا ابد، 
فقط کمی
اندازه چند شب خواب آسوده
چند روزه یله و رها.



دوشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۲

گلچهره مپرس

وقتی رسید به این آهنگ
زدم کنار، تو شونه جاده
یه دل سیر گریه کردم.
دنیا به شتاب می گذشت از کنارم.
من جا مانده بودم.


چهارشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۲

زندگی به روایت کارگردان - 3

اونجای فیلم مادر، که چهره‌آزاد از در میاد تو،
اکبر عبدی چادرش رو می‌بوسه.
اون دلتنگی غلامرضا واسه بوی مادرش.
همون جا.

زندگی به روایت کارگردان - 2

اونجاش تو ایترنال سانشاین، وقتی کلمنتاین تو کتابخونه بهش می‌گه: «من رو به خاطر بسپار»
و بعد، تو نمای بعدی، جوئل، تنها ایستاده. 
اون نگاه جوئل. همون جاش. 

زندگی به روایت کارگردان - 1

اونجاش تو هامون که مادربزرگه می گفت: «قلبت شکسته... آخ آخ آخ» 
اشک هامون تو اون لحظه

سه‌شنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۹۲

الحاد - 2

می گه: دعا کن حالش خوب بشه.
دعا کن خدا شفا بده سرطانش رو.
می گم: خدا چرا بهش سرطان داد؟
می گه: آزمایش بوده. 

دلم بهم می خوره. چرا نمی فهمم؟ 




چهارشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۲

دوشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۹۲

آقای یونیورس یا خدای بیمار

روزهایم یک به یک از دست می روند
در تنهایی
و در اندوهی پنهان.
چرا داریم شبیه شعرهایی که دوستشان داریم می شویم؟
این شوخی جالبی نیست.


عمری دگر بباید، بعد از وفات ما را
کاین عمر طی نمودیم، اندر امیدواری

دوشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۹۲

تف

این که نتونی جلوی مردن کسی رو بگیری
حتی در ازای به خطر انداختن جون خودت
نهایت بی رحمی دنیاست.



جمعه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۲

واقعی - حالا

بهم می گه تو اوضاع زندگیت خوبه
می گم: زندگی ام مثل آواز دهل می مونه.
می خنده.
متوجه نشده جدی گفتم.
لبخند می زنم.


سه‌شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۲

کپی برابر اصل

تنها وقتی که دلم می خواد زن باشم و زنانگی کنم، وقت عشق بازیه. 
حتی اون موقع هم، اول چنگ و دندون نشون می دم، سخت ام، کله شق ام.
وقتی طرفم نشون ام داد که بلده کنترل رو دست بگیره، رام می شم. 

احساس می کنم تو زندگی ام هم همین طوری شدم. 
همه چیز مثل رختخوابه، 
حتی این که کسی نیست که بلد باشه کنترل رو دست بگیره. 

دلم ناز خریدن می خواد. مثل همیشه: خیلی شیک، خیلی مجلسی، خیلی کلاسیک.
و حافظ همچنان فصل الخطابه:

نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد


سه‌شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۹۲

اولین جلسه درمان

نشستم روبروی آقاهه
گفت: بگو.
زل زدم به خودم، 
به اون چیزایی که تو دلم انبار شده،
موندم از کجا شروع کنم.
بعد، آروم، محکم، بی لرزش صدا،
حرف زدم.
آخرش گفت: دل ات چی می گه این وسط؟
وقتی گفت دل، 
اشکهام صورتم رو پوشوند.

کاش فارسی می فهمید
تا براش سعدی می خوندم:

«عجب از دیده ی گریان من ات می آید
عجب آن است کزو خون جگر می نرود»


یکشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۹۲

حیف

مثل یه مربی
که اول یه بازی مهم و طولانی
بهترین بازیکن اش مصدوم می شه
ترسیدم، خشمگینم، مأیوسم. 
زندگی رو ادامه می دم
با همون برنامه، همون امید
اما هیچ کسی نمی دونه
نبودن تو، 
چقدر 
از قشنگی بازی 
از کیفیت بازی
کم کرده.
هیچ کسی نمی دونه
چقدر حیف شدی...



سه‌شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۲

تو کجایی، تو کجایی که ببینی...

از ایران با خودم یکی از پولیورهای بابام رو آوردم
چند شبه، وسط گرمای تابستون
جلوی باد پنکه
با پولیور می خوابم.



یکشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۲

One Mississippi...

واسه سنجش بدی حال ام یه مقیاس دارم:
می رم جلوی آینه،
خیره می شم به چشمام
تا وقتی که اشکهام سرازیر شن
اون مدت زمانی که طول می کشه می شه معیار...

دیشب، 
داشتم خط چشم می کشیدم
سرم رو بردم عقب که چشمام رو ببینم
نگاهم رفت رو اشکهایی که می چکید...




جمعه، تیر ۲۱، ۱۳۹۲

در ساعت یک عصر

دلتنگی مثل یه گربه چاق و تنبل خودش رو کشید تو اتاق
وقتی که نشسته بودم روی کاناپه و فرم ها رو برای رئیسم می فرستادم
اومد روی کاناپه، خزید رو پاهام، 
خودش رو جا کرد بین دستهام که داشتن تایپ می کردن
دم پشمالوش رو کشید به صورتم، به چشمام
مثل یه گربه که توجه می خواد.
گردن ام از اشک خیس شد...

پنجشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۲

شبانه

نصف شب که می شه، 
می زنم بیرون، می رم تو اتوبان
بغض ام که سبک شد
اونجاش که کم کم نفس می شه کشید
راهنما می زنم برای اولین خروجی...


هیچ وقت اینقدر جدی به مردن فکر نکرده بودم.
ترسیدم. 

دوشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۹۲

بگو

بیا بیا
که نگارت شوم 
بیا

...

بگو بگو
که چه کارت کنم
بگو

که چه کارت کنم
بگو

...

نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویه های غریبانه نغمه پردازم

به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار
که از جهان رسم و رسم سفر براندازم

پنجشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۲

ندا

توی سفارت بودیم که خبر رسید. سی ان ان بی صدا داشت چیزی را نشان می داد که بی شباهت به شروع انقلاب نبود. ترسیدم. نه از آن ترس های از روی بزدلی که می خواهی فرار کنی؛ از آن ترس ها که قوی تر می کندت، که از روی غریزه چنگ و دندان نشان می دهی برای حفظ خودت و نزدیکانت. تمام شد.
روز بعد، زندگی خلاصه بود در لابی هتل، در اشک، در دلهره. بعد، رسید به سی خرداد. فیلم شهادتت شد تیتر یک سی ان ان و بی بی سی. و من که گریه می کردم بی اختیار. که انگار عزیزترین کس ات باشد که از دست می رود. که هنوز رهایم نکرده فریادهای زجه وار «ندا بمون»... هنوز نفهمیده ام که بچه ها، آن روز، چطور طاقت آورده بودند مصاحبه ها را، وقتی تلویزیون سفارت، با آن همه بزرگی این را پخش کرده... همان روزها بود که «نترسید، نترسید، ما همه با هم هستیم» شد شعار ما. همان روزها، که بی خبر از پدر و مادر، می رفتیم و مشت می کردیم فریادهایمان را، خشممان را، که «نه خارم، نه خاشاک»...
سه ماه بعد، وقتی شب خداحافظی، با نزدیکترین دوستها، میان راهروهای پشتی پاساژ منتظر ماندیم تا ضد شورشی ها بگذرند، فکر می کردم که رفتنم تمام اش می کند. یک ماه گذشت و دستبند پارچه ای پاره شد. یادم هست که این ها را خریدم، آن موقع ده تا، و بعد پنج تای دیگر، و خواستم که دو تا باشد: یکی برای تو، برای چشم های تو، و دیگری برای ایران. از آن روز، این چهار سال را، هر سال سیصد و شصت و پنج روز، نام ات را دیده ام. که وقتی قدمهایم سست شده بود، محکم ام کرد و مصمم. که تو، سمبلی از تمام آن گوشه های جانی که از دست دادیم، نباید فراموش شوی. که «من استاده ام تا رأی خود را پس بگیرم».
شد چهار سال، و من فکر می کنم که مادرت، مادرهایتان، چطور دوام آوردند...

شب های هجر را گذراندیم و زنده ایم
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود


سه‌شنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۲

دلهره

یه چیزی که توی این سه چهار روز برام قطعی شد اینه که همه مون مریضیم. این همه رنج، این همه اشک، وقتی باید شاد باشیم، سالم نیست. این که ماها داریم پدر و مادر می شیم، مدیر و استاد و دکتر، قراره بشیم تصمیم گیرنده های یه مملکتی یه روز، قراره به بچه ها درس بدیم، این من رو خیلی می ترسونه... 


جمعه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۲

What's essential is invisible to the eye

شاید بشه گفت بزرگترین کار پیش بینی نشده عمرم رو انجام دادم. کلاس نرفتم، و به جای رفتن و مانیکور گرفتن، رفتم توی مغازه، عکس اش رو نشون اش دادم و نیم ساعت بعد، دراز کشیده بودم روی تخت، و آرتیسته داشت طرح اش رو روی تنم می کشید. خوشحالم، از این که بعد از هیفده سال، بالاخره این نقش رو تنم اومد و با من می مونه.




جمعه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۲

حرف

برام مهمه، چون مادر و پدرم اونجا زندگی می کنن. چون دخترخاله ای که مراقبت کردم ازش از نوزادی تا راهنمایی، ازدواج کرده و اونجا داره تشکیل خانواده می ده. برام مهمه، چون اون زن و شوهر پیری که یه سبزی فروشی کوچیک داشتن تو محله مون، آدم های شریفی ان و من هر بار قیمت مرغ و نون رو که جمع می زنم، تنم می لرزه از حالشون. 
برام مهمه، چون اون شهر لعنتی پر از شلوغی، پر از مردای هیز، پر از دود، پر از مسافر و زائر رو، با همه گند و کثافتش دوست دارم. برام مهمه، چون دلم می خواد بتونم برگردم، و ببینم که زندگی هنوز هست، شادی، امید، هنوز هست. برام مهمه، چون نمی خوام بشم اونی که ول کرده و رفته و حالا نفس اش از جای گرم درمیاد. برام مهمه، چون دوست دارم مامان و بابام بیشتر از من پول دربیارن. چون دلم می گیره وقتی می بینم حقوق یه ماه من بعد از یه سال کار کردن، بعد تبدیل به ریال، می شه سه برابر حقوق اونها، بعد از سی سال کار. برام مهمه، چون یه چیزی تو دلم خم می شه، فشرده می شه، وقتی یه دوستی، رفیقی، فامیلی، از فساد، گرونی، بی امکاناتی می ناله. برام مهمه، چون هر کجای این دنیای بی صاحب هم که برم، هر چقدر هم که شهر تازه ام رو دوست داشته باشم، هر چقدر هم که خونه ام، زندگی ام، نزدیک باشه به اونی که هستم، بازم وصلم به اون سرزمین. یه نخی هست، نامرئی، و به محکمی فولاد، که من رو می کشه به اون طرف دنیا. انگار کن که بند ناف ات رو نبریده باشن... 
برام مهمه، چون هزار بار می میرم و زنده می شم وقتی اخبار می خونم. وقتی هی خبرها بد و بدتر می شن و هم هیچ غلطی نمی تونم انجام بدم. که نه اونقدر آرمان گرام که فکر کنم اگه ول کنم و برگردم، می تونم که بسازم و نه اونقدر بزرگوار، که واقعاً بخوام ول کنم و برگردم. برام مهمه، که از این خرابتر نکنیم اش. برام مهمه، که بتونیم تو روی بچه هامون وایستیم و بگیم، خوب یا بد، هر کاری تونستیم کردیم تا جلوی شدت گرفتن این زوال رو بگیریم. 
مشکل من صرفاً جمهوری اسلامی نیست، مشکل من خود ما مردم ایرانه. که یه بخش بزرگی مون فقط یاد گرفتیم نق بزنیم و ایراد بگیریم. که تو عمر دراز و طولانی مون، حتی یه بار هم یه کار داوطلبانه انجام ندادیم، بی این که عکس و تبلیغ اش رو توی رزومه مون بچپونیم. که همش از دور منتظریم بقیه برن جلو، بهش رو بدن، و بعد ما بریم و لذت اش رو ببریم. که یاد نگرفتیم به یکی که مخالف ماست فحش ندیم، چه رو در رو، چه زیر لب و توی دل مون. یاد نگرفتیم که ول کردن، عقب نشستن، و کاری نکردن تمرین دموکراسی نیست. تمرین هیچ چی نیست. یاد نگرفتیم که همه آدمهایی که از همون چهار هزار سال پیش تا همین الان، با زور یا با ملاحظه، بهمون حکومت کردن، از کره مریخ نیومدن. یه آدمهایی هستن، مثل خود ما. با فکر و دانش و اختیار و ترس و امیدهایی مثل ما. که اگه ما یه بار ترسیدیم، اونها هم یه بار احساس قدرت کردن، و اگه ما یه بار کم نیاوردیم، اونها یه بار کم آوردن. برام مهمه که بدونیم چرا نباید جا زد، که الان، تا چهار سال دیگه، خیلی فرق می کنه شرایط. که می شه هشتاد و چهار تا هشتاد و هشت. که اگه اون موقع به نصف مون برنمی خورد، و می رفتیم رأی می دادیم، که اگه دور دوم، بین احمدی نژاد و رفسنجانی، خرده حساب های قدیم رو پیش نمی کشیدیم و طمع یارانه و کیسه سیب زمینی نمی داشتیم، الان حال و روز خیلی هامون یه طور دیگه بود. برام مهمه که بگم همون یه اشتباه تو تحریم، کاری کرد که هشتاد و هشت، با اون همه آدم هم نتونستیم همه اون چیزی رو که می خوایم بدست بیاریم. 
برام مهمه چون فکر می کنم اگه الان، امسال، رأی ندیم، خیلی چیزها از دست می ره. اقتصاد خوب و سرمایه ملی و دریای خزر و خلیج فارس، شاید یه قسمت کوچیک اش باشه. 
برام مهمه، چون بیشتر از ایران، دوست دارم به ایرانی ها دلخوش باشم. 

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۲

قصه گل و تگرگ


آمدم بنویسم که قصه من و تو شده شبیه ایترنال سان شاین، که انگار تو رفته ای، مرا از خاطره ات پاک کرده ای و من یک نامه گرفتم که فلانی، شما را از حافظه اش پاک کرده. کاری یا حرفی نزنید که یادآور شما باشد. آمدم بنویسم که هر چقدر که بگذرد، شبها، میان خوابهایم، دنبال ام می کنی. که تو را بین هیاهوی آدمهای مترو می بینم، و بعد درست همان وقتی که قطار به راه می افتد، تو را، تصور، توهم تو را، می بینم که وارد ایستگاه می شوی. می بینی؟ حتی میان خوابهایم هم به هم نمی رسیم. 

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۲

آنِ منی، کجا روی؟

نمی دونم باید شاد باشم یا ناراحت. به هم برمی گردیم، فارغ از این که آخرین بار، چقدر مصمم و مطمئن، چقدر خوب یا بد، از هم بریده باشیم. دو سه ماه می گذره، و بعد، وقتی از بقیه، برای چندمین بار قطع امید کردیم، به هم بر می گردیم. این چهارمین باریه که به هم برگشتیم. یه پیغام کوچیک، تا یه خبر خنده دار رو برام فرستاده باشه. هفته ی بعد یه پیغام دیگه. و هفته ی بعد تلفن. و دو هفته بعد، دوازده شب پیغام داد که «کی می رسی خونه؟» گفتم «دو و نیم» و ساعت سه رسیده بود دم خونه ام. 

شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۲

گم

به آدم هایی که بلدند راضی باشن به کم، به نداشتن اون چیزی که می خوان، تا بتونن ادامه بدن به نقش های اجتماعی شون، تا بتونن شب ها تنها نخوابن، بچه داشته باشن، خونه بخرن و ادامه بدن، حسودی ام می شه. 
می دونم اگه این کار رو بکنم، می شم اون مادری که یه روز، بعد از اون که صبح بلند شد، حمام رفت، صبحانه گذاشت جلوی شوهر و بچه هاش، می ره خرید می کنه برای ناهار، برمی گرده، ناهار رو درست می کنه، لباس های شسته شده رو از تو خشک کن درمیاره و می چینه توی کمد بچه ها. بعد می ره توی اتاق خواب، چمدون اش رو می کشه بیرون از تو کمد، لباس هاش رو، دونه دونه ومرتب و آروم می چینه توش، گردنبندهایی که دوست داره رو برمی داره، کفش هاش رو می چینه توی یه جعبه بزرگ و می گذاره عقب ماشین، کلید خونه رو از تو دسته کلیدش می کشه بیرون، می گذاره روی میز غذاخوری، کنار ظرف میوه تازه شسته شده، در رو باز می کنه و بدون یه نگاه آخر به خونه، بدون دلبستگی، می ره. 
هنوز اونقدر آدم موندم که نخوام این کار رو با هیچ مردی بکنم، با هیچ بچه ای. ولی کاش می شد با این میل به تنها نبودن، میل به خزیدن توی بغل اش، وقتی دلم گرفته، کنار بیام. 

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۲

بعله

از این سفره سرد و خالی
از این سرپناه خیالی 
نجاتم بده، نجاتم بده...
از این خواب عاشق کشِ بد
از این فکر باید، نباید
نجاتم بده، نجاتم بده...

****
روزگاری شده که ترانه های پاپ وصف الحال ماست، بی هیچ کم و کاست.

ای وای من... 

جمعه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۲

پووووووف

قبلاً نوشته بودم: چرا کسی نیست که اونطوری که من بلدم عاشقی کنم، عاشقم باشه.
دیگه بلد نیستم. 
تموم شد. 

آخ

تلخ شدم.
مورف شدم تو قالب این دختری که حتی تو چشمای کسی که دلش براش پر می کشه، بیشتر از چند ثانیه نگاه نمی کنه. که همه چیز رو گذرا می بینه. به دکتر دیویس می گفتم دیشب، که آدم ها حریص اند، و زیاده خواه و تنوع طلب؛ که سیری نداره پیشرفت و جلوروی هاشون. گفتم دلم یکی رو می خواد که بهم دلیل بده برای موندن، قانعم کنه به خواستن همین چیزی که هست و بهش رسیدم، که بقیه خواستن ها رو از رابطه بگیریم، نه از دنیا. 
تلخ شدم و این آدمی که هستم برام غریبه است بیشتر روزها.

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۲

آنِ منی...

هر بار که تصمیم می گیرم بنویسم، اولین چیزی که میاد تو ذهنم تو هستی؛ هر بار... می فهمی؟ اغراق نمی کنم. حکایتم شده مثل شعر نامجو که می گفت: «این شعر، قبل از آن که بسرایم اش، می خواست همین را بگوید».
قصه تو برای من تموم نشده. 

یکشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۲

بی قرار

شب.
صدای پرتلاطم اقیانوسی که «آرام» نیست. 

تنهایم. گمگشته و تنها. زمان می خواست فهمیدن این تنهایی. 

آدمهای زیادی بودند که می توانستم امشب، اینجا، داشته باشم شان و نخواستم. انگار چیزی هست که فقط تو حس می کردی؛ خلأیی که تنها تو می توانستی پر کنی اش. تنها تن نیست. روح ام هم دل اش برای آغوش ات تنگ شده. 

دل ام می خواست اینجا بودی، بی هیچ حرف و انتظاری، فقط اینجا بودی و مرا در آغوش می گرفتی.



پ.ن. منصفانه نیست برای سبک شدن، با بادبادک ها همراه شوم.

سه‌شنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۲

فروردین




*********************
1
روزهام به کار می گذره و مدرسه. برنامه کلاسی این ترم ام خیلی بهتر از ترم قبلیه، و فقط حل تمرین یک کلاس هستم، و برای همون کلاس هم ثبت نام کردم، و خوب این یعنی به جای چهار شب در هفته، دو شب در هفته تا نه و ربع سر کلاس خواهم بود.

2
بهار از راه رسیده و از زیر درخت ها که رد می شی، بوی شکوفه ها قدمهاتو آهسته تر می کنه. روزها دارن گرم تر و بلندتر می شن و سهمیه ی آفتاب بیشتر شده. همه جا پر از رنگ سبز جوانه هاست و حتی خزه ی روی تن درخت ها و سنگ ها هم تازه شده.

3
با دکتر دیویس بیرون می رویم و از زندگی، خانواده، گذشته و آینده حرف می زنیم. من از روزهایی که رفت، از روزهایی که دوست دارم بیاد، از کتاب و فیلم و ادبیات و بیشتر از هر چیزی از سعدی حرف می زنم، و اون از افخم، از روزهایی که رفت، و از فردوسی و گرگانی و حافظ حرف می زنه. اونقدر این آدم رو دوست دارم، که دلم می خواد در وصف اش ساعت ها بنویسم، در وصف انسان شریفی که هست، و انسان موفقی که هست، و خدمتی که به ادبیات کرده. باورم نمی شه که با این آدم هم صحبت شدم، و پای کتاب هایی که ترجمه کرده، امضا می کنه: به پریسا، برای دوستی مان – دیک دیویس

4
دلم نیست. یک خلاء آشنا توی سینه ام هست، زیر استخوان جناغ، که گاهی وقت ها، انگار نای ام رو به پایین می کشه و نفس ام رو سنگین می کنه. شب ها، قبل خواب، به تو فکر می کنم. نه، درست اش اینه که به هر چیز و هر کسی هم که فکر کنم، دست آخر، اسم تو توی ذهنم تکرار می شه. صورت ات رو توی یه جمعیت تصور می کنم، وقتی خیلی تصادفی به هم برسیم؛ و هر بار، حس می کنم که زانوهام طاقت نمیارن، و گریه می کنم.

5
شنیده بودم که وقتی عزیزی رو خاک می کنی، لحظه آخر، چهره متوفی رو نشون عزیزانش می دهند، تا خداحافظی کرده باشن، و پذیرفته باشن مرگ رو. این جا هم، تا سه روز گاهی، متوفی رو تو یه تابوت نگه می دارن تا نزدیکانش امکان خداحافظی داشته باشند. نفهمیده بودم این رو هیچ وقت، که چرا لازم هست که خداحافظی کنی، که وداع کرده باشی، حتی یک طرفه.

6
آخرین باری که عشق بازی کردیم، گریه کردم: که دلتنگ ات خواهم بود، این چند ماهی که دور هستیم. چرا فکر نکردم، فکر نکردیم، که شاید آخرین بار باشد؟ که شاید بشود سه سال و من تو را نبینم، نبوسم، بغل نکنم؟ چرا خداحافظی نکردیم، تا خداحافظی کرده باشیم؟ چرا همیشه، آخر تمام پیغام ها، نامه ها، صحبت ها، نوشتیم و گفتیم «تا زود»؟ چرا آنقدر دلبسته ماندیم که یک سال بگذرد و تو بنویسی «سلام» و من گریه کنم و تو بروی روی پشت بام شرکت و سیگار بکشی و زنگ بزنی؟ چرا اسم تو، فقط اسم تو، کافی است که بغض کنم؟ چرا خداحافظی نکردم با تو؟ چرا تمام نشدی برای من؟ چرا تمام نمی شوی؟

جمعه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۲

وقاحت

نازی: اون کسی که چتر رو ساخت عاشق بود؟
من: نه عزیز دل من، آدم بود. 

حسین پناهی - شعر ستاره

***
هر چقدر هم تحصیل کرده و مترقی و اجتماعی و اهل ذوق باشی، هر چقدر خوش پوش و خوش تیپ و متین باشی، وقتی شعور احترام گذاشتن به طرف مقابل ات رو نداشته باشی، می تونی کاری کنی که تو کمتر از ده روز طرف ات رو اونقدر منزجر و دلزده کنی که از فضای حقیقی و مجازی اش حذف ات کنه. می تونی کاری کنی که طرف مقابل ات، که با کلی امید و دید مثبت جلو اومده، از حتی همون یک ماه معاشرت باهات هم شرمگین باشه.

گه بگیره این دنیایی رو که توش، یه آدم  تحصیل کرده و مترقی و اجتماعی و و خوش پوش و خوش تیپ و متین به خودش اجازه می ده بهت با پرتوقع ترین لحن ممکن اعتراض کنه که چرا فلان عکس یا فلان پست ات رو توی فیس بوک برای اون بستی؛ یعنی اینقدر وقیح باشی که از طریق پروفایل بقیه بری تو حریم شخصی رفاقت دو نفر، و بعد خودت رو محق بدونی که چرا از یه حریم شخصی دور نگه داشته شدی. وقتی هم که دست آخر حذف اش می کنی، با یه پیغام بهت بگه که امیدوارم دلیل قانع کننده ای برای رفتارت داشته باشی. عوضی.

دوشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۹۱

او چون شراره رفت
من با شکیب خاکستر ماندم.

هوشنگ ابتهاج - یادگار خون سرو

***

1. بهار داره میاد و این رو از بوی درختهای جوونه زده ی توی هوا می شه فهمید. آفتاب گرم تر شده و بارون دیگه ریز و مداوم و سرد نیست، رگبار می شه و بوی خاک رو بلند می کنه.

2. روزهام پر شده از کار و درس و کلاس و تصحیح ورقه و جلسه و جلسه و جلسه. شب ها که می رسم خونه، یه لیوان شرابه، یه حمام گرم نیم ساعته، و یه آهنگ آروم. خوابم که گرفت، اونقدر که دیگه چند دقیقه هم بیشتر نتونم سرپا وایستم، تنم رو خشک می کنم و می خزم تو تخت.

3. از جمعه صبح، ساعت هفت و نیم، تا الان که دوشنبه شبه، شاید سر جمع هفت ساعت خوابیدم. راضی ام.

جمعه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۱

تن

شب ها، با یه تن خسته می رسم خونه. از مزایای تنها زندگی کردن اینه که کفشهام رو که در میارم، و کاپشنم رو که می اندازم رو پشتی صندلی میز غذاخوری، می تونم همین طور آروم آروم لباس هام رو در بیارم و برم سمت دستشویی. تو دستشویی، عملاً برهنه ام و فقط لباس زیره که به تنم مونده... می شینم لب وان، و پاهام رو می شورم. یه حس بی نظیر و خوشاینده این شستن پاها وقتی تمام روز توی کفش بوده ان. بعد با یه حوله پاهام رو خشک می کنم و میام و دست و صورتم رو می شورم و مسواک می زنم. تازه می شم... چون هال و اتاق سرده، می دوم تو اتاق، هیتر رو روشن می کنم و همونطور که آروم می لرزم، لباسهام رو می چینم توی کمد، موبایلم رو وصل می کنم به شارژر و می خزم زیر پتو. ملافه های کرکی اونقدر نرم ان که خنکی شون حس نمی شه...
با همه خستگی، اون لحظه ای که دراز می کشم که بخوابم، احساس تنهایی می کنم. تنم آروم و خسته، نوازش می خواد، آغوش می خواد، تن می خواد.  

دوشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۹۱

Stop



هنوز یه کم عصبانیم. سر کلاس، با هم تیمی ها و استادمون جلسه داشتیم. گزارش پیشرفت پروژه می دادیم که یکی از همکلاسی ها، یه خانومی که چندین ساله شرکت داره و آدم موفقی هم هست، بعد از یه انتقاد استاد گفت که با چند نفر از مشتری های احتمالی محصول مورد بررسی صحبت کرده و جز اون و یکی دیگه از هم تیمی ها، کس دیگه ای توی گروه چنین کاری رو انجام نداده. یه طوری گفت که انگار فقط اونه که این کار رو کرده. یکی از هم تیمی ها، بحران روحی داشت این دو سه هفته گذشته، در این حد که تصمیم به خودکشی داشته و هر روز با تراپیست صحبت می کنه و وقت ملاقات پزشک داره. اون یکی یه پسر اهل سعودی هست که زبان اش اونقدر قوی نیست که کارهای مصاحبه رو انجام بده و با این آقای اولی مشغول نوشتن گزارش نهایی هستند. نفر چهارم هم یه پسر دیگه اهل سعودی هست که بخش فنی پروژه را دست گرفته. 
از این که یکی به قول خارجی ها کردیت بگیره ناراحت نمی شم، اما وقتی این کردیت قراره به حساب بقیه و بد جلوه دادن اونها انجام بشه، شاکی می شم. مخصوصاً که پراکنده گوییها و از این شاخه به اون شاخه پریدن های همین خانوم باعث گیجی استادمون شده بود و در نهایت سه چهار هفته عقب افتادیم از پروژه. تا وقتی استاد باهامون بود، نتونستم صورتم رو بدون اخم و غیرعصبانی نشون بدم. وقتی دو سه بار پرسید که مشکل دیگه ای غیر از سردرگمی توی تیم شما هست انگار، گفتم که من نمی دونم چرا ما همش داریم پراکنده می گردیم. بعد، به طور ضمنی گفتم که هفته پیش توافق کردیم که فلانی و فلانی (خانومه و پسر سعودی دوم) روی مصاحبه ها کار کنند، من روی جستجوی مقاله ها و پایگاههای داده - که فایل نهایی اش رو الان نشون تون دادم - و فلانی و فلانی هم روی گزارش کتبی.
استاد رفت و باز هم آروم نبودم. انگار «بولی» شده بودم و نمی تونستم اجازه بدم این طور باهام برخورد بشه. به طور عجیبی برام مهم نبود که استاد فهمیده من کار کردم یا نه (که خوب از همشون سابقه ام توی دانشکده طولانی تره و با همین استاد پنجمین کلاسی هست که دارم و سطح کاری من رو می دونه)؛ برام مهم بود که به خانومه نشون بدم نمی تونه این کار رو با من انجام بده. بهش گفتم که از رفتارش دلخورم و به نظرم کارش نه اخلاقی بوده و نه حرفه ای و این چیزی که به عنوان کار اضافی ازش یاد می کنه، وظیفه ای بوده که هفته قبل بهش محول شده و در صورت انجام ندادنش باید به گروه توضیح می داده. توی جمع از من عذرخواهی کرد. آروم تر شدم.
فکر نمی کردم برام مهم باشه این همه، اما بود. بار قبلی که توی شرایط مشابهی قرار گرفته بودم، وسط یه جلسه کاری مهم بود و دست آخر، به رئیس خودم و رئیس اون آدم گفتم که این تقسیم کاری بوده که انجام شده و خود اون شخص در عمل کاری انجام نداده و با بدنامی من، کردیت کاری که انجام دادم رو گرفته. اما نتونسته بودم به خودش اینو بگم. امروز، برای اولین بار یاد گرفتم به خود طرفم بگم که شاکیم و اجازه نداره این کار رو با من انجام بده و این مکالمه رو توی همون محیط، همون شرایط و جلوی همون آدم ها داشتم. 
واسه منی که یه روزایی بزدل تر از این حرفها بودم که اعتراض کنم، قدم بزرگی بود. 

پنجشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۹۱

داغی و سرما




یه جای خوبی ام تو خط عمرم، اونجایی اش که مربوطه به زندگی شخصی ام می شه. نه می جنگم، نه تلاش می کنم، نه ناامیدم و نه امیدوار. این همه نوشتم رها، بی قید، آزاد، هیچ کدوم اش واقعاً پیش نیومد. الان هم مطمئن نیستم که حقیقتاً اتفاق افتاده باشه، ولی خوب، اهمیتی نداره.
یه طور مطبوعی معاشرت می کنم و از خودم، زن بودنم، و استقلالم لذت می برم. برای مردای دور و برم جذاب تر شدم و این رو اونقدر واضح نشون می دن که خودم هم، با همه حواس پرتی و بی توجهی ام متوجه شدم. گمونم جابجایی اصلی قضیه در اینه که دلم هیچ چیزی رو قاطعانه نمی خواد. سخت نمی گیرم و برای همین راحت ترم.
توی کارم جسارتم بیشتر شده، و مسئولیت بیشتری گرفتم. خلاصه این که خوبم. اگر چه همچنان بغل لازم هستم. نه بغل یه شریک، بغل مامان و بابا، بغل رفقا. آهای نازلی، اگه اینو خوندی، مرسی بابت بغل ات. دلم از همین بغلا می خواست دوست خوب قدیمی :)

جمعه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۱

MadMan

انگیزه ی مهاجرت من
نفرت نبود، هجران بود.
کسی نگفت: برو
یکی نوشت: بیا.

منوچهر آتشی - خلیج و خزر

***

فضا: داخلی - زمان: شب
از اون طرف دنیا بهم پیغام داد که عکس ات سکسیه. یه مقدار پاستوریزه ای شوخی و خنده، و بعد داریم گپ می زنیم. اسم درست اش لاس زدنه. می گیم و می خندیم. خیلی دلچسب و تازه، از قد و هیکل هم تعریف می کنیم، رک و راست نظر می دیم و کل کل می کنیم و دل می بریم. بدون این که نقش بازی کنم، نگران چیزی باشم، روراستم، و با جرأت. یکی از اروتیک ترین (بالذات - نه این که عملاً مکالمه سکچوال داشته باشیم) و لذت بخش ترین بحث های این چند سال اخیر عمرم بود - با یه آدمی که خیلی جفت خوبی به نظر میاد واسه یه آدمی مثل من.
دلم این سطح شهامت رو می خواد، منتهی با آدمی که اینجاست، نزدیکه...

پنجشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۹۱

سرود

بیراهه رفته بودم
آن شب
دستم را گرفته بود و می کشید
زین بعد همه عمرم را
بیراهه خواهم رفت.

حسین پناهی - شعر ستاره

***

زمستون های این سه سال، سخت ترین روزهای زندگی بیرون از ایرانم بودند. سال اول تمام شدن رابطه ام با «ه»، سال دوم از دست دادن کار، بهم خوردن دوستی ام با ر، فشار مالی بد، و رفتن به زیر بزرگترین بدهی مالی عمرم، سال سوم فهمیدن عمق کثافتی که به سرتاسر زندگی ام کشیده شده بود با فهمیدن آنچه ا انجام داده بود، و بعد خبر ازدواج «ه».
زمستان که نزدیک می شود، بی اختیار ترس برم می دارد. منتظرم که همه چیز از هر طرف از دست برود. یلدا که رسید، آرام تر شدم. زمستان امسال، آسانتر بوده برایم. انگار دنیا هم فهمیده که طاقت می آورم. که حتی اگر یک روز کنار خیابان نشسته و زار زده باشم زیر فشار آن همه باری که روی شانه هایم بود، یاد گرفته ام که بلند شوم، خاک لباسم را بتکانم، از بین آهنگهای موبایل، نامجو بگذارم و دوباره به راه بیفتم. 

حس خوبی است: حتی اگر از تمام دنیا هم قطع امید کرده باشم، باز خودم را دارم و هنوز می توانم روی خودم حساب کنم. 

چهارشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۹۱

ناگهان

دیروز
ما زندگی را 
به بازی گرفتیم
امروز
او، ما را...

فردا؟

قیصر امین پور - آینه های ناگهان

***

خیلی قشنگ و مجلسی نشستیم به گپ زدن. یه طور خیلی خیلی آروم و فهمیده و فرهیخته ای راجع به چیزهایی حرف زدیم که نه معمولی بودند و نه روزمره و شاید این سطح بالای از کیفیت بحث تا الان فقط با خودش پیش اومده بود برام. 
اونقدر آروم می گفت این موضوع برام خوشایند نیست، اما اگه بخوای می تونیم راجع بهش حرف بزنیم که می خواستم بغل اش کنم. تا حالا نشده بود به یکی بتونم اینقدر راحت همه حس هام رو بگم، همه حرف هام رو. به این نتیجه رسیدیم که برای ما رابطه مشترکی قابل تصور نیست. مغزم یه طور قابل احترامی داشت همه تلاشش رو می کرد تا یه بهونه پیدا کنه برای ادامه دادن رابطه به هر نوعی و فرمی. من هم خیلی متمدن و آروم، همه گزینه هایی که می گذاشت جلوم رو رد می کردم، که این ها بهونه است برای ادامه دادن حسی که می دونی ته اش درد داره، ته اش هیچ جا نمی رسه. خیلی قشنگ و مجلسی خداحافظی کردیم. خیلی قشنگ و مجلسی نزدیک ترین چیزی که به یه رابطه خوب داشتم توی این سه سال برای سومین بار، و این دفعه نه از روی عصبانیت، یا یأس، تموم شد. 


عجیبه برام که درد ندارم. 

دستام رو ول کردم. انگار روی آب شناورم. هیچ وقت برام پیش نیومده، اما انگار وسط یه دریاچه، تو یه روز گرم تابستونی، یه جای ساکت و آروم، زیر یه آسمون آبی روی آب شناورم. و هیچ صدایی، جز صدای ریز موج ها نمی یاد.


دلم نمی خواد شنا کنم. دلم می خواد همین جا باشم. تا خیلی وقت دیگه...


دوشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۹۱

مکرر

روزمره یعنی صبح ها بلند شی، یه ساعت معین، اونقدر معین که قبل از این که آلارم ساعتت بلند شه، بیدار باشی، لباس بپوشی، صبحانه همیشگی رو بخوری، تو همون ساعت معین از خونه بزنی بیرون و سوار همون قطار همیشگی بشی که هشتاد درصد چهره ها توش آشناست، اونقدر که ببینی کدوم شون کتاب تازه ای رو شروع کرده. روزمره یعنی روزت رو اونقدر مطابق تقویم موبایل ات و لپ تاپ ات جلو ببری که بتونی قرارهای پونزده دقیقه ای بذاری بین برنامه هات و نرسیدن به یه قطار چندتا کار روزانه رو جابجا کنه. 
واسه بیرون اومدن از این پیله تنگ روزمرگی، برای خودم موسیقی تازه می گذارم، ناهار رو با یه همکار تازه می رم یه جای جدید، واسه خودم مستند جدید می بینم و کتاب تازه می خونم. تو همون بریده های شبانه روز که مال خودمه، اونقدر اتفاق و آدم های بی ربط می چینم که شب هام تکراری نباشه. 

هوا که ابری باشه و بارونی و سرد، بهونه گیر می شم. می رم تو لاک خودم و زود بغض می کنم. باید زودتر بهار بشه. آفتاب بیاد تا من سرم رو فرو نبرم تو ملافه های کرکی که نرمی شون تنم رو قلقلک می ده و دلم رو تنگ می کنه واسه بغل شدن. دلم ملافه های نخی خنکی رو می خواد که می شه توش غلت زد و به پشت دراز کشید و خیال بافی کرد، بی قید، رها، رها، رها.

از فکر کردن بهش، اون لحظه های قبل خواب، از حرف زدن باهاش تو مغزم، از همه اینها خسته ام. باید زودتر بهار بیاد.  

این مغز لعنتی

خیلی چِت بودم. کنار هم دراز کشیده بودیم. به این فکر کردم که یکی دارد برایم همان قدر پررنگ می شود که «ه» بود؛ و فکر کردم که می شود بهتر هم باشد، حالا که اینطور مستقل هستیم، بزرگتر شده ایم و منطقی تر. در همین حین ذهن گیر کرده در خلسه ام شروع کرد به تکرار اسم «ه» بی آن که حواسم باشد. بین خواب و بیداری دمدمه های صبح، کنار کسی باشی و اسم یکی دیگر را زمزمه کنی... برای یک لحظه، هوشیار شدم به کاری که کرده بودم، که خیالی که داشتم محو شد و دیدم اش که کنارم دراز کشیده و به سقف نگاه می کند. گفتم: «فاک» و بعد «ببخشید...» گفت: «فراموش کن»
سه روز گذشت. زنگ زده بود با لحن تند، که فلان حرف را چرا نزدی. از چیز بی ربطی حرف می زد که باورم نمی شد حتی پیش کشیده باشد اش، چه برسد به این که بابت اش با این لحن تند بحث کند. گفتم «حتی یادم نمی آید که از کجای بحث مان صحبت می کنی» و جواب شنیدم که: «پس مهم نیست. فکرش را نکن. خداحافظ. راستی، به «ه» هم سلام برسان» و گوشی را گذاشت. 
دلخورم. می دانم حرفی زدم که رنجیده اش کرده، زیاد. اما دلخورم که نخواست برایش توضیح بدهم چه شد و حتی درست و حسابی عذرخواهی کنم. و حالا، دعوا می کند سر چیز بی ربط دیگری و دست آخر به کنایه می رساند مقصودش را. دلخورم از این که زنگ نمی زند داد و هوار کند که چرا به «ه» فکر کردی، یا این که حالا که اینطور شد، ما را به خیر و تو را به سلامت. می ماند اما زخم می زند. 

رنجیده ام و رنجانده ام.

خیلی کلاسیک.

چهارشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۹۱

چند وقتی هست که دارم به این موضوع فکر می کنم، که علی رغم این که یه رفتاری از نظر من ممکنه خیلی بَدَوی و ناآگاهانه باشه، الزاماً دلیل کافی برای واقعی نبودن و غالب بودن این رفتار نیست. این که من نخوام با یه آدمی باشم که روابط عاطفی و اجتماعی اش رو «بازی» می دونه، دلیلی واسه این نیست که برای آدم ها، این رفتار محرک و جواب گیرنده نیست. 
یه جورایی درک کردم که برای جلب نظر آدمها باید از محرکهای غریزی مثل کنجکاوی و حرص و بیشترخواهی و ترس استفاده کرد؛ برای کسب احترام باید بدخلق بود و اجازه نزدیک شدن نداد و شبیه این ها؛ برای من این درک خیلی هزینه بردار بوده. 

یکشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۹۱

احیا

اولین پیاز نرگس ام شکوفه زد. یه نشونه خوب میون اون پس زمینه خاکستری شهر...

چشمام رو می بندم و به یه عشق بازی بلند و طولانی و وحشی فکر می کنم، رو خلسه ی دلچسب علف، و موسیقی بهشتی سیگور روز... بهانه های کوچکی برای زندگی، برای شادی... 


چهارشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۱

زمستان است

شبیه آدمهایی می شی که باهاشون معاشرت می کنی. این هم خیلی ترسناکه هم خیلی خوب و دلپذیر و بلاه بلاه. خودم رو خیلی دوست داشتم تو ایران. با همه وقت و فرصتی که نبود برای بودن اونی که می خواستم باشم، راضی بودم از خودم. ذره ذره یاد می گرفتم از دور و بری هام. اومدم اینجا، به قول فرنگیها، آن پی پر (روی کاغذ) خیلی هم موفق بودم: کار، مدرسه، کانون اندیشه و گروه دانشجویی و برنامه های پونصد نفری و امثالهم. ولی تو زندگی شخصی: هیچ! هی می خوام ننویسم اینو و بی ادب نباشم، اما عملاً هیچ گهی نخوردم در روابط اجتماعی و شخصی. پسرفت نکرده باشم، پیشرفتی نبوده. 
آدمهای دور و برم تقسیم شدن به سه دسته: همکارام که همه غیر ایرانی هستند و حداقل هفت هشت سالی بزرگتر؛ ایرانی هایی که باهاشون تو کانون ا کار می کنم و از اون طریق می شناسم، که همسن و سال پدر و مادرم هستند و گرفتار خانواده و کار و بچه ان؛ و ایرانی های که از طریق دانشگاه و جوونای ایرانی دانشگاه شناختم که همسن و سال هستیم و اغلب یا کار پاره وقت دارن یا تمام وقت مشغول تحصیلات عالیه هستن.
دسته اول خوب ان، اما نه تفریحاتمون، نه سلیقه مون، نه هیچ خاطره کودکی مون مشترک نیست و این معاشرت باهاشون رو سخت می کنه. چقدر می شه راجع به کار و راجع به شهر جدیدت چی فکر می کنی و درک می کنم که نخوای برگردی ایران و اینا حرف بزنه آدم آخه؟ از یه جایی به بعد، آبجومون رو می خوریم و تلویزیون بار رو نگاه می کنیم. دسته دوم، حرف ندارن! یه مجموعه آدم موفق و اهل ذوق که معاشرت باهاشون آدم رو سیر نمی کنه. اما گرفتاری زندگی و خانواده داری علاوه بر کار و مشغله های مربوط به اون، فرصت زیادی نمی گذاره برای مصاحبت باهاشون. این آدمها الگوهای من شدن بس که خوب ان، خاکی ان، باصفا هستن، موفق هستن تو کارشون و اهل هنر هستن. دسته آخر هم، یه ملغمه ی عجیبیه از یه گروه آدم متولد اینجا و تازه از ایران رسیده با یه دنیا تفاوت فرهنگی و خانوادگی و اخلاقی. تو این گروه بود که برای اولین بار، همه اون صحبتهایی که مامان و بابا می کردن باهامون سر این که مراقب باشین و اعتماد بیخود نکنین و جامعه گرگه و اینا رو درک کردم و چقققققققققققدررر متأسفم از این بابت. میون همین آدمها هستن رفقای سالم و خوبی که لذت عمره معاشرت باهاشون، اما اونقدر کمه این تعداد که نادیده گرفتنش در مقایسه با اون گروه اول محاله...
تو این جمع آدمهای منفعت طلب دیدم، بددهن، بی اخلاق، بی تربیت، خائن، گداصفت و ... آدمهایی که جز با بریدن پاشون از زندگی ات نمی تونی از ضررشون خلاص بشی. آدمهایی که مثل برگ درخت دارن از دور و برم می ریزن. جامعه آدمهایی که باهاشون معاشرت می کنم، شده شبیه یه درخت خرمالو وسط زمستون: سر هر شاخه ای یه میوه. تنها و خالی از هر برگی. 
دلم بیشتر از هر وقتی برای ایران تنگ شده...