پنجشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۹۲

هستی، آیه، آه

دیشب خوابت را دیدم
میان جمع بودیم
و مثل همیشه،
شانه‌هایم سنگین شدند
و پاهایم طاقت نیاوردند
اما، این بار
پیش از آنکه از ضعف بنشینم
شانه‌هایم را گرفتی
- محکم -
و لبخند زدی.

از خواب پریدم
و تا ساعت‌ها بعد
نفس نداشتم.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر