نشستم روبروی آقاهه
گفت: بگو.
زل زدم به خودم،
به اون چیزایی که تو دلم انبار شده،
موندم از کجا شروع کنم.
بعد، آروم، محکم، بی لرزش صدا،
حرف زدم.
آخرش گفت: دل ات چی می گه این وسط؟
وقتی گفت دل،
اشکهام صورتم رو پوشوند.
کاش فارسی می فهمید
تا براش سعدی می خوندم:
«عجب از دیده ی گریان من ات می آید
عجب آن است کزو خون جگر می نرود»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر