The 15th Floor Diaries
پنجشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۹۸
سهشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۹۶
رضا
درحالیکه آدمی که حالا نیست بخش بزرگی از زندگیات بوده، ذهنت ازش پر است و دوست داری حرفش را بزنی، یک خاطره ساده تعریف کنی، چیزی که بعدش آه و حسرت و اشک نباشد. اما هربار که از او حرف میزنی فکر میکنند از فقدانش میگویی. فقدانش چسبیده به یادش و هرجا از رفتهای یادی شود مثل حیوان گرسنه از راه میرسد و همهچیز را بو میکند و میلیسد. این است که دیگر او را از حرفهایت هم حذف میکنی. تا فقدان کامل شود.
پنجشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۶
با تمام افقهای باز نسبت داشت
مامانبزرگ رفت.
ساعت ۳:۱۴ صبح٬ پیغام مامان خبردارمون کرد. بیدار شدم٬ رفتم تو دستشویی و بغضم ترکید. بعد٬ ناآشناترین و آشناترین حس این سالها رو تجربه کردم: دلم خواست بغلم کنه. هیچ چیز دیگهای تو اون لحظه نمیتونست جایگزین این خواستن باشه. برگشتم توی اتاق و خزیدم کنارش و بعد اونقدر انرژی داشتم که بگم مامانبزرگ فوت کرد و بعد اشک بود و هقهق. محکم و امن و مهربون بغلم کرد و بهم تسلیت گفت. بین هقهق دوباره عاشقاش شدم.
مامانبزرگ رفت.
تو بغل مامان٬ با خالهها و دایی و نوههاش کنارش٬ آروم و راحت٬ از درد و آلزایمر دور شد.
مامانبزرگ رفت.
دلم براش خیلی خیلی تنگ شده بود. دلتنگی بزرگ٬ اما سبک. دلتنگیام براش مثل یه ابر بود٬ خاکستری و پر بارون٬ ولی سبک. خبر که رسید٬ ابر٬ با همه حجم و گستردگیاش٬ وزن پیدا کرد و سنگین شد.
مامانبزرگ رفت.
من با یه ابر سنگی و خاکستری تو دلم جا موندم.
مامانبزرگ رفت.
مامانبزرگ رفت.
تو بغل مامان٬ با خالهها و دایی و نوههاش کنارش٬ آروم و راحت٬ از درد و آلزایمر دور شد.
مامانبزرگ رفت.
دلم براش خیلی خیلی تنگ شده بود. دلتنگی بزرگ٬ اما سبک. دلتنگیام براش مثل یه ابر بود٬ خاکستری و پر بارون٬ ولی سبک. خبر که رسید٬ ابر٬ با همه حجم و گستردگیاش٬ وزن پیدا کرد و سنگین شد.
مامانبزرگ رفت.
من با یه ابر سنگی و خاکستری تو دلم جا موندم.
مامانبزرگ رفت.
پنجشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۵
از روزها و هنوزها
کمی بیشتر از دو سال پیش، دایی فرهاد دلش از دنیای ما گرفت و خواست که نباشد. دایی فرهاد از دلشادترین و سرزندهترین آدمهایی بود که میشناختم. دایی فرهاد در نامه خداحافظیاش نوشته بود که سالهاست غمگین است. دو هفته بعد از آن، حدود هفت صبح، لیمان را برده بودم برای پیادهروی صبحگاهیاش و کنار خانه، همان جایی که همیشه پر سایه بود از انبوهی درختها، رسیدم به بدن بیجان همسایهای که از نه طبقه بالاتر پائین پریده بود.... از آن خانه رفتم، چون دیگر نمیتوانستم لیمان را راه ببرم بی ترس از دیدن بدنی بیجان...
تمام سه هفته بعد، بین آن همه بدحالی، دیده بودم که چطور ذهنم شعر زمزمه میکند برایم. آن هَپی پلِیس برای من شعرهای شاملو بود و سهراب و سعدی... روزهایم سخت میگذشت و داشتم به این فکر میکردم که چقدر سی سالگی ملال دارد و رنج... هر بار، به این تکه شعر میرسیدم و نفسم منظم میشد که: «وسیع باش و تنها و سربهزیر و سخت»...
ساعتها گشتم به پیدا کردنش به نستعلیق، یا شکسته، یا نسخ و نیافتم... عزیزی برایم زحمت نوشتنش به کوفی را کشید و باز هم دلم قرار نداشت به این که همانیست که باید باشد... فیسبوک اسرافیل شیرچی را زیرورو کردم و نیافتمش. برای گرداندهاش پیغامی نوشتم از سر استیصال که من این تکه را میخواهم تا بخشی از جانم شود... روز تولدم، آن صبح خسته سی سالگی، خودش برایم نوشته بود و فرستاده بود. شعر سهراب، حالا شده بود دست خط خطاطی که داشتن یکی از کارهایش سالها آرزویم بوده... چند ساعت بعد، جزئی از جانم شده بود و بعد از آن، به قول شاملو، قاعده دیگر شد...
انگار این دنیای بیشرم تنها میخواست آنقدر مرا برنجاند که به صلح برسم با تنهایی، با سختی، تا بعد آن روی مهربانش را نشانم دهد. حالا دنیا دارد هلم میدهد سمت سر بلند کردن، نشان دادن کارهایم به غرور و تحسین شدن از بابت آنها. حالا دو سال است که تنها نیستم، جانم کنارش قرار دارد و میدانم با هیچ چیزی در دنیا تنها رودررو نخواهم شد و آخ که چقدر این از سختی دنیا کم میکند...
هر روز، موقع رانندگی، وقتی به گرفتن عکسی از دست راستم از زاویه همیشگی فکر میکنم، این شعر را میبینم و لبخند میزنم. این شعر، مرا از سختی آن روزها گذراند...
چهارشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۴
Closure
درد عشق کهنه رو فقط و فقط با یه عشق تازه میشه درمان کرد.
ریشهدار ترین، طولانیترین و جدیترین رابطه عاطفی زندگیم سالها پیش تمام شد، اما من از بندهای اون رابطه رها نشدم یا نخواستم رها شوم؛ نمیدانم کدامیک. سالها نوشتم تا بتوانم تمام کنم اندوه مانده روی دست و دلم را. نه کلمهها، نه آدمهای تازه، نه دنیای نو، نه خوابهای بد، هیچکدامشان سبک نمیکردند این بار سبک اما خفهکننده را.
بعد از چهار سال سراغم را گرفته بود... آخرین بار، نوشته بود سلام و من گریه کرده بودم ساعتها...
نوشته بود که مدتهاست بیخبر است از من و دلش میخواهد گپ بزنیم و احوالی پرسیده باشیم. نوشتهاش را میخواندم و به این فکر میکردم که چرا هیچ حسی ندارم... مطلقاً حسی نداشتم، نه شور، نه رنجش، نه اندوهی که سالها آشنا بود...
نوشتم آن رابطه سالهاست که تمام شده و من تلاش زیادی برای فراموش کردنش کردهام. نوشتم دلیلی برای گپ زدن، برای در تماس بودن حتی، نداریم.
جوابش را که فرستادم، دیدم هیچ اندوهی در من نمانده؛ که عشق تازه، عشق ریشهدارتر، طولانیتر، و جدیتر زندگیم همه اندوه آن عشق کهنه را از جانم برداشته است.
پنجشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۹۴
به سلامتی ۲۰۱۵
مامان و بابا را بغل کردم، طولانی. گریه کردیم حین بغل، گریه از سر دلتنگی، گریه از سر شوق.
ترس داشتم از دیدنشان: ترس آنکه پیر شده باشند. اواخر تابستان یکی از آشنایان قدیمی را دیده بودم بعد از شش سال، و پیر شدنش، شدت پیر شدنش، دلیل گریه کردنم شده بود لحظه دیدار. ترس داشتم که به همان دلیل گریه کنم حین بغل کردن مامان و بابا.
واقعیت؟ از روزی که آخرین بار دیده بودمشان سرحالتر بودند و شادابتر. از شوق گریه کردم.
بهترین سفر عمرم شد. بودن کنار عشقم، و کنار پدر و مادرم، در استانبول آفتابی و خلوت... صبحانههای ترکی، نهار و شامهای رنگارنگ، و نیشانتاشی مهربان، با تمام آن قالیهای جادویی...
یک روز معمولی ژانویه، وقتی مثل هر روز پیش از آن، از من تقاضای ازدواج کرد، به جای گفتن کمی بیشتر وقت میخواهم، قبول کردم. گریه کرد، گریه کردم. یک روز معمولی ژانویه، دو ساعت زودتر از شرکت بیرون زدیم، رفتیم دفتر ثبتاحوال منطقه، مجوز ازدواج گرفتیم، با مسئول دفتر چانه زدیم تا مجوز را، نه برای سه روز بعد، که برای همان روز صادر کند و بعد رفتیم به دادگاه محلی. آنجا، محترمترین قاضیای که میشناسم، با محترمانهترین رفتار و منش، ما را به عقد هم درآورد؛ و من و او رسمی و قانونی، ما شدیم.
دو هزار و پانزده، سال خوبی بود. سال دیدن مادر و پدر. سال پایان تنهایی.
چهارشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۴
قصهها
اواخر فیلم «قصهها»، حامد از سارا میپرسه که آیا اون هم حامد رو دوست داره یا نه. سارا میگه نه، و بعد میگه که مشکل از اونه و نه از حامد.
حامد مکث میکنه و میگه که میدونه سارا میتونه زخمهای سمیرای اچ آی وی مثبت رو بدون دستکش پانسمان کنه، و بعد میپرسه: «حله؟»... نگاه سارا، یه جای تازه از عشقه... جایی که توش زشتترین و ناپسندترین وجههی روحت، زندگیت رو، که همهی عمر واسه پنهان نگه داشتنش تلاش کردی، جلوی مهمترین آدم دنیات، برملا و رو شده میبینی؛ و اون آدم، به جای فرار - مثل هر کسی پیش از خودش - اون بدی رو بیتأثیر میدونه در دوست داشتن تو، ارزش تو...
اشکهام سرازیر شدن، از شوق، که اون آدم رو تو زندگیم دارم، برای همیشه.
چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۴
Kintsugi
حاشیهی تمام دفترها و کاغذهای قدیمیام پر است از نوشته و شعر؛ تمامشان هم لبریز از اندوه...
یادم افتاد به آن نوشته مکرر وبلاگ دانیال که:
«شبهای هجر را گذراندیم و زندهایم
ما را به سختجانی خویش این گمان نبود»
خیلی از آن روزهای سخت گذشتهاند؛ دیگر سر هر پیچ خیابان هراس دیدن جنازه قدمهایم را سست نمیکند. دیگر دلواپس چاپلوسیهای همکار بیکار و رئیس بیمدیریت نیستم. دیگر یأس آشنایی با آدمهای بیمار اندوهگینم نمیکند. دیگر شبهای کابوسدار، لیمان را بغل نمیکنم.
اینها تمام شد و من ماندم. من دوام آوردم. ما دوام آوردیم. صبر، جانمان را قلوهکن کرد و روحمان را خراشید، اما ما را به آنسوی هیاهو رساند. گرد و خاکها نشستهاند و من به آنچه از من مانده بود نگاه میکنم. نگاه میکنم که چطور، تکه تکه پارههای مرا کنار هم گذاشت و با معجزه دستهایش دوباره ساخت.
هر صبح، عشق مرا در آغوش میکشد، بی هیچ اغراق و استعارهای. هر صبح، مهربانترین سگی که میشناسم روی پاهایش میایستد، دستهایش را روی شانههایم میگذارد و سرش را به گردنم میفشارد و صمیمانهترین بغلش را به من هدیه میدهد. هر صبح، به این فکر میکنم که کمتر از یک ماه دیگر مانده به بوسیدن مامان و بابا، و از شوق، بغض میکنم...
نوشته بودم که وقتی از مهلکه بیرون بیایی، چشمهایت برق میزند و کمتر لبخند میزنی. نمیدانستم لبخند نیست که گم میشود، واژه است. چیز زیادی برای گفتن نداری، یا حتی برای نوشتن. کلمات رهایت میکنند.
حس بدی نیست، غریب اما چرا.
***
کینسوگی (Kintsugi) یا اتصال طلایی (Golden Joining) نام هنریست در ژاپن. تکههای ظرف چینی شکسته را با طلا بند میزنند. خطوط طلا، مسیر شکستن را نشان میدهد. دلیلش؟ شکستن را بخشی از تاریخ ظرف میدانند و تلاشی برای پنهان کردنش نمیکنند. برای من، کینسوگی بود.
جمعه، تیر ۱۹، ۱۳۹۴
همخونه، همزندگی، همدل
از یه طرف که نگاهش کنی، هیچ چیزیاش آسون نیست. دیگه نمیتونی هرچیزی دلت خواست رو هر جوری دلت خواست، به همون بی خیالی قبل بخوری. نمیتونی هر چی دلت خواست رو تماشا کنی یا بلند توی خونه پخش کنی. دستشویی و حمامت دیگه انحصاراً مال تو نیست. بیشتر باید بری سوپرمارکت، و خوب، اگر مثل من خوش شانس نباشی، خیلی بیشتر باید دور و برت اتاق و زندگیات رو مرتب کنی. ساعت رفت و آمدت منظم تر هست و نمیتونی یه هو شب تا دیروقت بیرون بمونی بدون دلواپش کردن کسی.
از طرف دیگه اما، به این فکر میکنی چطوری تونستی این همه سال بدون کسی، نه، بدون اون، زندگی کنی. حس این که میدونی کدوم طرف تخت میخوابه، توی لیوان آبش چندتا یخ بندازی، بدونی دوست داره کدوم سریال جدید رو تماشا کنه.
به این فکر میکنی چطور تونستی بدون کسی زندگی کنی که هر روز صبح تو رو میکشه تو بغلش و میبوسدت و بهت صبح بخیر میگه؛ و هر شب، همونطور، تو بغلش، برنامه روز بعدتون رو به هم میگین. کسی که دلیل اومدنت به خونه شده، کسی که وقتی میره سفر، دلت میخواد اونقدر پشت سر هم سریال ببینی که روزها بگذره؛ و وقتی برمیگرده، اولین کاری که میکنه بعد از یه بغل طولانی، دادن هدیهایه که برات از مقصدش آورده. کسی که همیشه، همیشه، درجه کولر رو روی اون دمایی تنظیم میکنه که خنک باشی اما نلرزی. کسی که برات رو آینهی دستشویی نامه عاشقانه مینویسه.
از یه طرف که نگاهش کنی، هیچ چیزیاش آسون نیست. از طرف دیگه اما، هیچ چیزی اندازه زندگی بدون بودناش سخت نیست.
چهارشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۴
بابا
من بچه کوچیک خونوادهام و اخلاقم به شدت شبیه پدرمه. تو تمام سالهای بچگی و نوجوانی و بزرگسالی حتی، بزرگترین معضل و چالشم توی خونه بیرون اومدن از زیر سایه بچه کوچیک بودن بوده.
همیشه، همیشه، باید از برادرم میخواستم تصمیمم رو تأیید کنه تا مامان و بابا راضی شن، و همیشه، به محض اینکه نظر موافق برادر بزگتر شنیده میشد، همهچیز بر وفق مراد میشد.
تو نوامبر، وقتی به مامان و بابا از اون گفتم، بابا گفت بگو نه، و تمام. بابا نمیدونست بعد از اون تلفن گریه کردم. نمیدونست بعدش واسه خواهر و برادرم ایمیل بلندبالایی نوشتم و توش گفتم که من تصمیمم رو گرفتم. که آرزومه خانوادهام کنارم باشن، اما اجباری در کار نیست، نه برای من و نه برای اونها.
بعد از یکی دو ماه، با مامان صحبت کردم و بهش گفتم که من تصمیمم رو گرفتم. ساعتها حرف زدیم. اونقدر سؤال پرسید که دست آخر قانع شد. گفت خودت به بابا بگو. گفتم نمیتونم. باید متوجه باشه که من بچه نیستم ولی نیست.
دو هفته پیش، وقتی از سفر برگشته بود، ساعت دو صبح به وقت ایران، بهم زنگ زد برای احوالپرسی. وسط شوخی و چاقسلامتی، گفت میخواد راجع به یه موضوع جدی حرف بزنه باهام. یخ کردم. آماده نبودم اصلاً. تو ذهنم همه جوابهای ممکن برای توجیه تصمیمم رو ردیف کردم. گفتم باشه بابا، بگین. گفت: «من تنها آرزوم شادی بچههامه. اگر این تصمیم خوشحالت میکنه، من چیزی جز این تصمیم برات نمیخوام. برام مهم نیست این آدم کیه، برام مهمه که تو رو خوشحال کنه. برام مهمه بدونی که هیچچیزی تو دنیا نمیتونه من رو - ما رو - از کنار تو دور کنه. برام مهمه بدونی که مطمئن هستم تصمیم درستی گرفتی. برام مهمه بدونی اگه یه روز احساس کردی تصمیمت درست نبوده، میتونی بیای و بهم بگی و من هیچوقت راجع بهش باهات حرف نخواهم زد.»
دو هفته گذشته و هنوز با فکر کردن به این مکالمه گریه میکنم.
میدونستم خوشبختم، نمیدونستم تا این حد.
چهارشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۳
از محبت خارها گل میشود
اولین باری که حس کردم به نظرش زیبام، هالووین امسال بود.
وقتی منو تو لباس فرشته سیاه دید،
اونقدر آروم و با طمأنینه گفت wow، که گونههام سرخ شد...
شب ولنتاین، وقتی لیمان رو برده بود بیرون
همون لباس رو پوشیدم دوباره.
چشماش پر از لبخند شد و دوست داشتن
منو نشوند لب تخت و زانو زد جلوم
گفت: سه ساله که هر سال، تو این شب،
به این فکر میکردم که تو کجایی و چه میکنی؛
و این که کاش پیش من بودی.
از روی شیطنت پرسیدم: اگر بودم چکار میکردی؟
گفت: دوستت میداشتم.
...
دوشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۹۳
در نهی گریههای از سر خشم
بزرگترین و سنگینترین صحبت کاریام برای حل یک معضل شخصی را نتوانستم روبرو و یا حتی تلفنی انجام دهم و دست آخر صفحه جدیدی برای ایمیل باز کردم و حرفهایم را نوشتم. حالا که فکر میکنم میبینم چرایش شاید این باشد که پشت نامه نوشتن میشود گریه کرد، از سر خشم و استیصال، و من بیزارم از گریهی از سر خشم وقتی با کسی حرف میزنم. یک حس ناخوشایندی دارد وقتی از چیزی سنگین حرف میزنم و اشکهایم پایین میچکند بی آنکه کنترلی رویشان داشته باشم.
دوشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۹۳
عهد ما با تو نه عهدیست که تغیّر بپذیرد
خوبیاش این است که میدانی
دیگر لازم نیست
با هیچ چیزی توی دنیا
- تنها -
روبهرو شوی.
جمعه، بهمن ۰۳، ۱۳۹۳
T.A.D.
این همه نوشته و کلام و موسیقی و تصویر و اشاره،
برای توصیف خلائی که بود،
و دیگر نیست.
خلائی
که بود
و دیگر نیست.
شنبه، دی ۰۶، ۱۳۹۳
Grace
برایم نوشت: «شهامت واقعی در مواجهه با دیو نیست، در دوام آوردن پس از این مواجهه است».
***
هیچوقت فکر نمیکردم که زمان تا این حد نسبی باشد. دو ماه بیشتر نگذشته از ما شدنمان، و اینقدر همهچیز تمام شده و قطعی است برایمان که مات مانده بودم...
دلم تنگ شده بود برای این عاشقیهای بعد از رفاقت، این شناختن آدمها از روی حوصله، دیدنشان در روزهای مریضی و بدخلقی و شادی و عاشقی و شکست، و بعد دلبستگی. آنطور دلبستگی که آرام آرام میخزد زیر پوستت، بین تپشهای قلبت. آنطور دلبستگی که یک روز میبینی چقدر صدای خندیدنش برایت عزیز است؛ که گونههایت داغ میشوند وقتی مهربان و آرام میگوید که چقدر زیبا شدهای؛ که سرک میکشی سمت جای همیشگیاش تا ببینی که هست یا نه؛ و آن لبخند به تمامی، روی صورت هر دو، وقتی به هم برمیخورید بدون قرار قبلی...
دوستش داشتم، رفیقوار، تمام این سالها، و چقدر رنجیدم وقتی که حس کردم میخواهد مردی باشد که میدانستم نیست، و چقدر آرام شدم وقتی دانستم که اشتباه کرده بودم.
دوستت دارم را که گفت، انگار همهچیز بر وفق مراد شد. آن تصویر کلی شکسته شد و حالا میدیدم تکههای تنگرام را باید چطور کنار هم چید... دنیا معنی پیدا کرد...
این همه نوشتم تا برسم به این که عشق رنگ دارد، طعم دارد، شدت دارد و این را همه میدانیم. نوشتم تا بگویم آن طعم و مزه و رنگی که تا همیشه میخواهم را پیدا کردهام و هیچچیز در این دنیا از این آرامشبخشتر نیست.
دوشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۹۳
مرز
مانیتور هواپیما داره لحظه به لحظه گزارش پرواز رو نشون میده: ارتفاع، مدت زمان باقی مونده از پرواز، دمای هوای بیرون، ساعت در مبدأ و مقصد، و مسیر پرواز... قراره از جنوب آمریکا بریم یه کم غرب، اونقدر که برسیم به اقیانوس آرام، و بعد بریم بالا، از روی کانادا رد شیم و بعد گرینلنده و اطلس و بعد اروپا. تو کل پرواز، نقشه بزرگ و کوچیک میشه و از کل قاره، تا شهرهای کوچیکی که از روش رد میشیم رو نشون میده. آیداهو هوا سرده، بیرون منفی پنحاه درجه است، و مونتانا حتی از اون هم سردتره. تو ارتفاع سی و هفت هزار پایی هستیم و این یعنی یازده کیلومتر بالاتر از سطح دریا، بالاتر از خونهام تو پورتلند، بالاتر از جایی که لیمان داره با دو تا سگ دیگه بازی میکنه. تو تمام این مدت، چشم از اون خط افقیای که بین مونتانا و کاناداست برنداشتم. کلگری اونجاست، کنار یه دایرهی کوچیک سبزرنگ، نشسته و نگاهم میکنه. به این فکر میکنم که این خط، که اونقدر صافه که انگار یه شوخیه، چقدر دیوار بوده تو زندگی من... این خطی که از داکوتا تا واشنگتن اومده، پنج ساله که منو دور نگه داشته از بودن کنار خواهر و برادرم، و حالا، که دارم با یه ایرباس غول از روش رد میشم چقدر محو و گنگ نشسته اون پایین. چقدر دلم میخواد این هواپیما نره شرق، راهش رو کچ کنه و بره کلگری، و من پیاده شم، تاکسی بگیرم و برم پیش خواهرم، و تا صبح بغلش کنم. به هواپیماهایی که از رو شهرهاتون رد میشن، اینقدر بیتفاوت نگاه نکنین. شاید توشون یه مسافری باشه، که آرزوش بغل کردن یه آدمی تو شهر شماست...
پنجشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۹۳
چهارشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۳
He is my person
نتونستم.
واسه اولین بار،
غرورم رو شکستم،
و وسط هق هق گریه بهش زنگ زدم.
پرسید میخوای بیام پیشت؟
تا حالا اونطور از استیصال نگفته بودم please
اومد،
و با اومدنش، با بغلش،
دنیا امن شد دوباره.
دوشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۹۳
پنجشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۳
من هیچ، من نگاه، من تحسین
من یه زنی دارم تو زندگیم،
که خیلی محکمه، خیلی خیلی.
از اون زنهای خوشگل و ملوس و مهربون،
ولی سخت - کلمه شیرزن منو همیشه یاد مامان انداخته -
که مثل یه دست آهنی تو یه دستکش مخملیه.
از اون زنهایی که میشه باهاشون زندگی ساخت،
که باید باهاشون زندگی ساخت.
از اون زنها که میشه روشون حساب کرد.
تا حالا، جز روزی که رفتیم مراسم تشییع عمو حسین،
و خاله ماهی دوید سمتش و گفت حسینم رفت،
اشکهاش رو ندیدم.
یه زن دوشغله، که سه تا بچه رو بزرگ کرد،
بین درس و کار،
و همیشه وقت داشت مشقهامون رو چک کنه،
و لباسهای همیشه پارهی من و برادرم رو بدوزه،
و همیشهی خدا یه گوشه فریزر لواشک داشته باشه،
و سه تا شیشه مربای رنگی رنگی،
واسه صبحهای سرد زمستون.
یه زنی که همیشه بلد بوده چیکار کنه،
وقتی همه گیج شدن و به هم ریختن.
یه زنی که بیشتر از هر کسی که میشناسم عاشق همسرش بوده،
و خوب، هیچوقت، هیچکسی، حتی پدرم،
ما رو اندازه مامان دوست نداشته.
وقتی نوشتم مامان برگشت،
و من ندیدمش،
برام نوشت: «ما یاد گرفتیم صبور باشیم»
و «من همیشه کنارتم»
اینها رو نوشتم،
تا به آیدای کارپه بگم،
نفرین بزرگیه، قبول.
ولی به قول مامانم،
«ما یاد گرفتیم صبور باشیم»
و «همیشه کنار هم هستیم».
این به دنیا میارزه،
قبول نداری؟
سهشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۳
عزلت
فقط منم که حتی وقتی توی رابطه هستم تنهام،
یا بقیه هم همین حس رو دارن؟
این حس تنها بودن،
دور بودن،
فاصله داشتن،
از کی و کجا اینقدر ریشه گرفت در من؟
من که نخواسته بودمش...
دوشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۳
ققنوس
این همه گذشت و نمردم.
دو ماه پیش، نشستم تو ماشیناش،
دستش رو گذاشت رو دستم، و اشکام ریخت.
آروم زیر لب میگفتم: I'm tired, I'm really really tired.
یادمه گفتم دیگه نمیتونم، دلم میخواد ول کنم همهچیز رو.
کارم رو هوا بود، مامان هنوز منتظر ویزا، حال دلم خراب خراب.
بعدش دایی رفت، خواست که بره،
«ن» نامهی آخرش رو داد بهم که بخونم،
چهار صفحه نامه،
و من شدم مسئول اعلام خیر.
به چهارمین آدم که گفتم دلیل رفتناش رو،
و بعد آرومش کردم تو بغلم،
دیدم نفس ندارم.
رفتم تو اون راه باریک کنار حیاط، و بهش زنگ زدم و گریه کردم.
بهش گفتم نمیتونم.
دو هفته گذشت و بعد از یه آخر هفته طولانی و یه کم آرومتر،
هفت صبح، رسیدم به یه آدمی،
به اونچه از یه آدمی مونده بود،
بعد از پریدن از نه طبقه،
و چهار ساعت موندن روی پیادهرو،
و زنگ زدم به ساختمون،
و دوباره شدم خبررسان مرگ.
عصر، وقتی برگشتم خونه،
و از تو ماشین نتونستم بیام بیرون،
بهش زنگ زدم،
و دوباره گریه کردم،
و باز گفتم که نمیتونم.
کار حسابی بالا و پایین داشت،
پیشنهاد شغلی جدید گرفتم،
و همهجیز عالی پیش میرفت
تا اینکه رییس جدید یازده شب بهم تکست زد
که کاش الان اینجا بودی.
تکست رو واسش فوروارد کردم
بعد بهش زنگ زدم و گفتم نمیتونم.
مامان برگشت ایران،
و من ندیدمش.
بعد دو روز بهش زنگ زدم و گریه کردم.
و دوباره گفتم نمیتونم.
***
سه شبه که توی آپارتمان جدید میخوابم،
و بهترم، خیلی بهترم.
دیشب رفتیم شام،
و وقتی برمیگشتم،
توی راه، توی شب و خلوتی اتوبان،
بین آهنگهای حریق خزان قربانی،
به این فکر کردم که
این همه بر من گذشت،
وقتی اونقدر خسته و مستأصل بودم،
و نمردم.
به این فکر کردم که گذشت،
و دوام آوردم.
به این فکر کردم که
چقدر خوب که تو هستی،
که صدای تو، حرفهای تو هست،
که دستهای تو، بوسههای تو هست.
چهارشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۳
سهشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۳
به وقت ظهر
بهش فکر کردم،
واسه یه لحظه،
بین اون پیغامهای شیطنتباری که فرستاد،
بین ترسهام، و دلهرههام:
- که آدم خوبیه، و میخواد با من باشه -
و بعد نگاه کردم،
دورتر و بالاتر از مناسبتهای کاری بینمون،
بیرون از شرایط پیچیدهای که توش بهم گره خورده بودیم،
و به خودم گفتم که هیچوقت نباید اشتباه کنم،
و فکر کنم کسی شبیه تو پیدا میشه:
کسی که مرا بخواد و بخواد،
نه مثل تو که میخوای و نمیخوای.
بهش فکر کردم و گفتم نه،
تو دلم بهش گفتم نه.
چهارشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۹۳
طاقت بیار رفیق، دنیا تو مشت ماست
باید نشانش بدهم که نمیشکنم؛
که شاخ و شانه هم نمیکشم برایش؛
خم میشوم مثل یک ساقه نرم،
و میگذارم که بگذرد.
هی مینویسم خدا نیست،
و هی فکر میکنم که هست،
و از من هم لجبازتر و کلهشقتر است.
هی مرگ را میآورد و نشانم میدهد،
تا بترساندم لابد.
مراسم تدفین نمیروم تا مرگ را نبینم،
و او هفت صبح سهشنبه جنازه سر راهم مینشاند.
میگذارم که بگذرد،
گریه میکنم حتی،
اما هی بیشترعاشق دنیا میشوم؛
عاشق زندگی، و میبینم که چه دلبستهام،
دلبسته چشمهای لیمان،
خندههای «م»،
صدای تو، دستهای تو، آغوش تو...
باید نشانش بدهم دنیایم چقدر زیباست،
و هر چقدر هم پلیدی و حقارت و نفرت بیاورد،
من هنوز امیدوار میمانم.
دوشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۳
ثبت احوال
مینویسم که یادم بماند یک روزهایی هم بودند
وسط گرمای شهریور،
که یک آدمهایی را کنار گذاشتم.
آدمهایی که فکر میکردم رفیق هستند،
و همراز.
یادم بماند که چقدر رفاقتهای قدیمی زیر سؤال رفتند برایم
بین روزهای کشدار شهریور،
وقتی بیشتر از هر چیز دلم رفاقت میخواست،
و آغوش امن.
مینویسم که یادم بماند.
دوشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۳
در ستایش ادبیات
خواستم بیایم و بگویم که چقدر این وبلاگ نوشتنها، این وبلاگ خواندنها، کتابها، فیلمها کمکمان کردهاند برای بیرون ریختن حرفهایی که بیرون نمیآمدند جز به اصرار قلم، جز به نوشتن واژه به واژهشان، وقتی نیمهشب گذشته است و اشک ریختهای و موسیقی رهایت نمیکند.
خواستم بگویم که این دنیای ادبیات که پیدا کردهایم، بل که همان گنجور باشد روی مرورگر موبایل، چقدر کمک میکند که بگردی و پیدا کنی چیزی را، که حس تو باشد و بخوانیاش و سبک شوی. که چقدر کمک کرده که یاد بگیریم واژهها را چظور کنار هم بچینیم تا قشنگ حرف بزنیم، قشنگ دلبری کنیم، قشنگ تمام کنیم. که حواسمان باشد به انتخاب هر واژه، که تیر را بزنیم همانجا که میخواهیم، بی آنکه آسیبی به هیچ چیز دیگری رسانده باشیم.
خواستم بگویم که امروز، وقتی استیصالش را در گفتن حسهایش دیدم، وقتی که دیدم چطور در ذهنش به دنبال واژه میگردد و تشبیه و استعاره، و من دانه به دانه اصطلاح و تشبیه به دستش میدادم و شاد میشد و اندوهگین همزمان و آنطور که نگاهم میکرد که همینهایت را دوست دارم، و من که نمیشد بگویم که همینهایت را دوست ندارم، یک جایی آن انتهای قلبم، سپاسگزار تمام آن کتابهای کودکی شدم که جادویم کردند و مرا از شازده کوچولو و ساداکو رساندند به مترجم دردها و موراکامی و سلین.
خوایتم بیایم و بگویم خواندن، خواندن هر آنچه که کسی تعمق کرده و نوشته، چقدر امروز نجاتم داد و نشانم داد که چه میخواهم و چه نه....
جمعه، مرداد ۲۴، ۱۳۹۳
You are my person
اعتراف بزرگی نیست،
برای تو که همهچیز مرا میدانی،
بیآنکه نیازی به کلام باشد.
اما، اعتراف را باید به زبان آورد:
برای بودن با تو،
حاضر به هر کاری بودم.
و این فعل ماضی «بودن»،
اندوهگینم میکند.
اشتراک در:
پستها (Atom)