من بچه کوچیک خونوادهام و اخلاقم به شدت شبیه پدرمه. تو تمام سالهای بچگی و نوجوانی و بزرگسالی حتی، بزرگترین معضل و چالشم توی خونه بیرون اومدن از زیر سایه بچه کوچیک بودن بوده.
همیشه، همیشه، باید از برادرم میخواستم تصمیمم رو تأیید کنه تا مامان و بابا راضی شن، و همیشه، به محض اینکه نظر موافق برادر بزگتر شنیده میشد، همهچیز بر وفق مراد میشد.
تو نوامبر، وقتی به مامان و بابا از اون گفتم، بابا گفت بگو نه، و تمام. بابا نمیدونست بعد از اون تلفن گریه کردم. نمیدونست بعدش واسه خواهر و برادرم ایمیل بلندبالایی نوشتم و توش گفتم که من تصمیمم رو گرفتم. که آرزومه خانوادهام کنارم باشن، اما اجباری در کار نیست، نه برای من و نه برای اونها.
بعد از یکی دو ماه، با مامان صحبت کردم و بهش گفتم که من تصمیمم رو گرفتم. ساعتها حرف زدیم. اونقدر سؤال پرسید که دست آخر قانع شد. گفت خودت به بابا بگو. گفتم نمیتونم. باید متوجه باشه که من بچه نیستم ولی نیست.
دو هفته پیش، وقتی از سفر برگشته بود، ساعت دو صبح به وقت ایران، بهم زنگ زد برای احوالپرسی. وسط شوخی و چاقسلامتی، گفت میخواد راجع به یه موضوع جدی حرف بزنه باهام. یخ کردم. آماده نبودم اصلاً. تو ذهنم همه جوابهای ممکن برای توجیه تصمیمم رو ردیف کردم. گفتم باشه بابا، بگین. گفت: «من تنها آرزوم شادی بچههامه. اگر این تصمیم خوشحالت میکنه، من چیزی جز این تصمیم برات نمیخوام. برام مهم نیست این آدم کیه، برام مهمه که تو رو خوشحال کنه. برام مهمه بدونی که هیچچیزی تو دنیا نمیتونه من رو - ما رو - از کنار تو دور کنه. برام مهمه بدونی که مطمئن هستم تصمیم درستی گرفتی. برام مهمه بدونی اگه یه روز احساس کردی تصمیمت درست نبوده، میتونی بیای و بهم بگی و من هیچوقت راجع بهش باهات حرف نخواهم زد.»
دو هفته گذشته و هنوز با فکر کردن به این مکالمه گریه میکنم.
میدونستم خوشبختم، نمیدونستم تا این حد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر