دوشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۹۱

شطح

دل ات را که برده باشند، تمام شده ای. باید خودت را مشغول کنی به تمام شلوغی های دنیا، گیرم که کار باشد و درس و بنیادهای غیرانتفاعی و چه و چه، که یادت نیفتد که دل ات را برده اند و همین روزهاست که رسماً بنشینی یک گوشه این شهر بزرگ و پر درخت و بارانی و گریه کنی. یادت نیفتد که نمی توانی. که دست ما کوتاه و خرما بر نخیل را زندگی کنی. که با هر ترانه، هر شعر خوب، هر فیلم دلچسب، هر منظره زیبا، هر خاطره گم، هر بوی خوش چای، هر دست بند چرم، هر کت مخمل سیاه، هر موی مجعد خرمایی، هر واژه فرانسوی، صدای خنده اش توی گوش ات بپیچد و چیزی در دل ات تاب بردارد. 
باید سرت را فرو کنی میان ازدحام آدمهای مترو، کتابی بخوانی و به یاد نیاوری که تو از او گذشته ای و او از تو نه. که در تو مانده. در تو آن چنان ریشه دوانده که دل ات را که برد، خالی دل ات بزرگتر از هر خلائی به چشم ات آمد. به یاد نیاوری که هنوز، نام اش اشک هایت را بیرون می کشد از هزارتوی چشمهایت و تمام نمی شود به اصرار. که مگر چطور رام کرده بودی مرغ دلم را که سه سال گذشته است و دریغ از یک روز که بی یادی از تو گذشته باشد. 
دل ات را که برده باشند، یک جایی زانو می زنی و اشک می ریزی که نمی توانم دیگر. که چطور؟ که چطور؟ که چطور؟...

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر