پاییز اینجاست: با باران و برگهای زرد و قرمز و نارنجی آتشین و باد و گودال های آب و آسمان ابری و هوای ترد و سردش. پاییز اینجاست و من بیست و هشت ساله شدم.
بهترین روز تولدی که به یاد دارم. صبح زودی بیدار شدن، آسمانی که ابری بود اما روشن، حمام اول صبح شنبه، و آدمهایی که زنگ زدند تا روزم را بسازند. دلسوزترین خواهری که می شناسم با آن همه شیطنت و مهربانی اش، که من را به خنده انداخت از همان جمله اول، و بعد جیغ از روی شادی ام وسط خیابان، وقتی صدای بابا را شنیدم و بعد اشک های از روی شوق من و از روی دلتنگی او. یک پرانتز برای شمایی که بیرون می زنی از خانه پدری ات، آماده کن دل ات را برای وقتی که شنیدن صدای یک نفر می شود بهترین هدیه تولدت. بعد خرید و جلسه ساختمان و آن همه شمعی که روشن شده بود برای تولدم روی تمام برش های کیک. کارت تولدی که اسم آدمهایی که دوست شان دارم پای آنهاست، بطری شرابی که گذاشته ام برای یک شبی که دلم احساس تنهایی می کند تا به یاد بیاورم که چه آدمهای نازنینی را کنارم دارم. و بعد یک مهمانی تولد گرم و صمیمی با دوستانی که دوستشان دارم. پر از لبخند، آش رشته، کیک و مستی و دوستانی که میوه های به سیخ کشیده را گاز می زدند و می خندیدند.
تمام صبح روز بعدی که به خواب گذشت از خستگی، و بعد جلسه کتابخانه و معارفه بچه های جدید و شادی و شادی و شادی... جواب دادن به تمام آن آدمهایی که برایم پیغام فرستاده بودند و من کی و کجا فکر می کردم که این جمله های یک خطی، این همه شادی آور باشند برایم؟!
دوشنبه صبحی که پیغام های موبایل را گوش می دادم و صدای آریا و پیام و وحید و تجلی و مونای عزیزم را شنیدم که برایم تولدت مبارک خوانده بودند و منی که از شوق گریه ام گرفت دوباره، که خوشبختم. که با همه خواستن هایی که در من هست برای چیزهایی که ندارم، خوشبختم. از اینجایی که هستم، روزی که گذشت، آدمهای کنارم نمی توانم راضی تر باشم...
نوشتن این ها برایم عجیب است هنوز. عادت ندارم به از شادی و شادمانه گی ها نوشتن گمانم. می نویسم تا به یادم بماند. تا وقتی می خوانم این ها را، لبخند بزند دلم. می نویسم که امروز، بیست و یک اکتبر دو هزار و دوازده، در ساختمان دانشجویی دانشگاه نشسته ام، رو به پنجره بزرگی که به پارک دانشگاه باز است، از کتابخانه بیرون آمده ام و منتظرم کلاس موسیقی شروع شود. آهنگ «سر اومد زمستون» پخش می شود و من تلاش می کنم به این فکر نکنم که نسرین ستوده اعتصاب کرده است....
خوشحالم که میبینم خوشحالی، خیلی
پاسخحذف