پنجشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۱

10/11/12

امروز؟ امروز یازدهم اکتبر دو هزار و دوازده ست. تاریخ اش می شه 10/11/12. دو سال دیگه فقط از این تاریخ ها داریم، وقتی بشه 11/12/13 و 12/13/14. مهمه؟ نمی دونم، شاید. من دوازدهم سپتامبر اومدم آمریکا. هر وقت می خوام این تاریخ رو یادم بیارم، به نهم سپتامبر فکر می کنم، 09/09/09، و اینکه سه روز بعد از ش اومدم. برای منی که حافظه ام بده برای تاریخ ها و روزها، اینقدرها هم بد نیست. این رو که نوشتم، یادم افتاد که من یه زمانی چقدر به روزها وابسته بودم، به اولین روزی که دیدم اش، به اولین روزی که بوسیده شدم و اولین ها  و ... یادم افتاد که چقدر بی خیال این تاریخ ها شده ام. که وقتی با ر بودم، یا ک، رفتم به اولین ایمیلها، تکستها نگاه کردم تا تاریخها را به یاد بیاورم. بعد مثل همیشه، این چرخه سیالی که در نهایت به این می رسد که تغییر کرده ام. که مورف شده ام در قالبی که حالای من است. در ذات همان هستم و نه، و در ظاهر هم. فقط انگار یک بخش هایی رو آمده و یک تیزی هایی نرم شده اند. یک رنگهایی، یک حساسیت هایی تشدید شده اند و چه چیزهای زیادی که رقیق تر شده اند و آرام تر. روی دوستهای نزدیکم حساس تر شده ام و سعی می کنم نگذارم دلخوری ای بماند و حرف ها را بزنیم و رفاقت را بسازیم. آنقدر قدر دوستی را می دانم که بی دلیل رها نکنم کسی را. و به همان شدت، اگر کسی بیرون برود از دایره آدم قابل احترام، آدم انسان، دور می شوم از او. اشتباهات، کودکی های آدمها را می بخشم، اما سختگیرم وقتی بعضی چیزها را فراتر از اشتباه، که جزئی از شخصیت آدمها می دانم. 
سر کلاس مدیریت فازی محصول جدید نشسته ام، ساعت هشت شب. مثل چهار سال پیش ماهیچه های قفسه سینه ام گرفته اند و درد دارم: حین نفس کشیدن، خوردن و نوشیدن، و از همه بدتر سکسکه یا سرفه. تمام روز کار کرده ام. فردا هم به کار و مدرسه خواهد گذشت. بعد از مدرسه قرار است با غیرایرانی ها دور هم جمع شویم و و جشن کوچکی داشته باشیم. شنبه هم جلسه ساختمان است و بعد آشپزی و آماده کردن برنامه های مهمانی شب خانه پ و ی. باید لیست خرید آماده کنم و شنبه قبل از ظهر خریدها را تمام کنم.
دیروز بسته مامان رسید. آلو جنگلی و لواشک و سبزی خشک و گردو و کلی خرت و پرت ریز و دوست داشتنی. می توانم چشمهایم را ببندم و تصورش کنم وقت بیرون کشیدن تک تکشان از توی فریزر یا قفسه های مغازه ها، که فکر می کنی برای خودش دارد در نظرش می گیرد، و بعد وقتی خریدشان، می بینی دارد برای تو کنار می گذارد. به این فکر می کنم که برایشان هدیه بگیرم. به لذت فرستادن بسته ای برایشان. به لذت رسیدن بسته...
سردم است. فشارم پایین است و شانه هایم درد می کند. دلم خواب می خواهد. به شنبه فکر می کنم و این که از هشتاد نفری که دعوت شده اند فقط سی نفر جواب داده اند که می آیند یا نه. به این فکر می کنم که این رفتارها را نمی فهمم. که حتی اگر ندانی می آیی، می توانی «شاید» را بزنی تا صاحب مهمانی بداند. به انزجار نیست این نفهمیدن، صرف ندانستن است، قابل درک نبودن. به این که چه ارزشی فراهم می کند این رفتار برای فرد رفتارکننده فکر می کنم و بی جواب می مانم. 

امروز 10/11/12 است و من خسته ام. تنم خسته است و ذهنم گرفتار زندگی. دلم؟ دلم خوب است. آرام است و ساکت، نشسته و تاب می خورد روی تخت تابی توی هال و از کادویی که برایش درست کرده ام لذت می برد.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر