یکشنبه، دی ۱۰، ۱۳۹۱

بیهوده

خودم را دوست ندارم. همه چیز دل زده ام می کند: آدم ها، حرف های از روی حقارت، بی بند و باری ها، بی اصالتی ها. دور و برم پر شده از آدم هایی که توی ذهن شان آنقدر فکرهای منفی بافته می شود که رفتارشان، حرف هایشان بوی نفرت و تعفن می گیرد بعضی وقت ها. تلاش می کنم به روی خودم نیاورم، بی اعتنا باشم که شاید کمتر برنجاندم. به خودم می گویم که همین ها، بهترین هایند توی این جمعی که می بینم. بعد، دلم پر می کشد برای هر جایی غیر از این جا، که آدم هایش انسانیت بلدند. برای جمعی که در آن، منفعت شخصی دلیل و حجت نیست برای معاشرت، برای بودن. 
دلم می خواهد دست شان را بگیرم، ببرم بالای سر تک تک آن حرف ها و کنایه ها و رفتارها، بگویم این جا من فهمیدم چه می خواستی بگویی، اینجا زخم زبان ات را حس کردم، آن جا به روی خودم نیاوردم که می دانم چرا این کار را کردی و مثل این. بعد، فکر می کنم که فرق من چیست با این ها، اگر این را بخواهم، یا مثل خودشان بلند بلند قال کنم و معرکه راه بیندازم، یا زخم زبان ببندم به دنبال تک تک واژه هایم. فکر می کنم که اگر فرق می کنم با این ها، چرا دلم می خواهد اینقدر که بیرون بریزم این رنجیدگی و انزجارم را؟ چرا آرام نمی گیرم....
خودم را دوست ندارم وقتی کسی، کسانی که کنارم هستند را دوست ندارم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر