دیروز کلی وبلاگ فارسی خوب پیدا و به لیست گودرم اضافه کردم. یاد سالهای آخر دبیرستان و سال اول و دوم دانشگاه افتادم که چقدر حریص خوندن وبلاگ بودم. یاد این که دانیال پیامبر و میثم دیوونه و بهرنگ دیده بان و محمد رود راوی و آرمان ارداویراف رو همون روزها شناختم و از طریق دنیای وبلاگ. یاد اینکه این آدمها چقدر مهم شده ان تو زندگی ام و اگه این دنیا نبود، من شانس آشنایی با این آدمها رو از دست می دادم.
بعد یادم افتاد که بهرنگ و آرمان منو کم کم آوردن واحد فرهنگی. که اونجا امیر و سمیرا و مجید رو شناختم. یادم اومد که من تمام آدمهای مهم زندگی اجتماعی ام توی ایران رو، تموم اونهایی که فکر کردن بهشون رو دوست دارم، تموم اونهایی که ازشون خاطره خوب دارم رو از طریق نوشتن پیدا کردم. من، بدون این آدمها، این آدمی که الان هستم نمی بودم. خیلی از چیزهایی که می دونم رو مدیون این آدمها هستم.
چیزی که می خواستم بگم اما، اینه که دلم تنگ شده برای نوشتن. برای این که چیزی که توی دلم سنگینی می کنه رو با کلمه بیرون بریزم. دیدن و خوندن این وبلاگها، از دیروز فکرم رو مشغول این کرده که من چرا ننوشتم از فروردین 86 به این طرف؟ چرا اون نوشته آخر، هنوز که هنوزه توصیف کننده ی منه؟ که درباره ی من پروفایل فیس بوکم رو فقط همونه که توضیح می ده؟
من همون آدم سال 86 هستم یعنی؟ نیستم. این نیستم از روی لجبازی نیست. من اون دختر نیستم و هستم. تغییر کردم. اون دختر عاشقی بلد بود. من یادم رفته عاشقی چیه. من دل می بندم، من آدمها رو دوست دارم، واقعا دوست دارم، اما عاشق نمی شم. نه این که نخوام، یا مانع عاشقی بشم، نه. من به این فکر می کنم که فلان آدم رو می شه دوست داشت - همه آدمها رو می شه دوست داشت - و بعد سعی می کنم بیشتر دوست اش داشته باشم. این بده، یا سالم نیست، نمی دونم، اگه یکی که روانشناسی بلده اینو می خونه بهم بگه لطفا. شاید باید برم با یکی صحبت کنم راجع بهش. به هر حال، من کلی بالا و پائین داشته زندگیم تو این چهار سال. چرا اما هنوز هیچ چیز تازه ای برای نوشتن ندارم؟
وقتی شروع می کردم به نوشتن، آخرش که می خوندم نوشته ام رو، راضی بودم و سبک. الان نه. تا حالا صدبار شده نوشته ام چیزی رو و وسط اش، گم کرده ام رشته کلام رو، یا رسوندم اش به جایی که دوست اش ندارم، یا از اون بدتر، نقطه می گذارم و وقتی می رسم به سر خط، نمی دونم که باید چی بنویسم. کلی درفت داشته ام که پاک شده. راجع به تفاوت آدمها تو دو تا کشوری که توش بوده ام، تفاوت ارزشها و از اون مهمتر باورهایی که خیلی جدی به چالش کشیده شده ان. فهمیدن این که چقدر متفاوت بزرگ شده ایم و چقدر این تفاوت به من می تونه ضربه بزنه تو یه محیط جدید.
خلاصه این که، دلم می خواد برگردم به اون حس و حال نوشتن. نه نوشتن از درد و عاشقی و تنهایی - مثل روزهای بلاگ قدیمی - نه، که ثبت زندگی، ثبت لحظه ها، عادی ترین لحظه ها. برای که و چه؟ برای خودم، چون حافظه خوبی ندارم.
وقتی شروع می کردم به نوشتن، آخرش که می خوندم نوشته ام رو، راضی بودم و سبک. الان نه. تا حالا صدبار شده نوشته ام چیزی رو و وسط اش، گم کرده ام رشته کلام رو، یا رسوندم اش به جایی که دوست اش ندارم، یا از اون بدتر، نقطه می گذارم و وقتی می رسم به سر خط، نمی دونم که باید چی بنویسم. کلی درفت داشته ام که پاک شده. راجع به تفاوت آدمها تو دو تا کشوری که توش بوده ام، تفاوت ارزشها و از اون مهمتر باورهایی که خیلی جدی به چالش کشیده شده ان. فهمیدن این که چقدر متفاوت بزرگ شده ایم و چقدر این تفاوت به من می تونه ضربه بزنه تو یه محیط جدید.
خلاصه این که، دلم می خواد برگردم به اون حس و حال نوشتن. نه نوشتن از درد و عاشقی و تنهایی - مثل روزهای بلاگ قدیمی - نه، که ثبت زندگی، ثبت لحظه ها، عادی ترین لحظه ها. برای که و چه؟ برای خودم، چون حافظه خوبی ندارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر