جمعه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۰

حرف

داره کم کم می شه دو سال. دو ساله که مامان و بابام رو ندیدم. دو ساله که ننشستم رو صندلی توی اتاقم، پاهام رو بگیرم تو بغلم و از تو اون ماگ گنده چای سرد مزه مزه کنم و سریال ببینم. دو ساله که پام رو تو باهنر نذاشتم، نرفتم تو پاساژای سجاد دنبال خرده ریزای تزئینی، نرفتم جمعه بازار کتاب نزدیک چهارطبقه... دو ساله که دورم. دو ساله که با غریبه ها همخونه ام. باورم نمی شه اون دختر بدعادت و ننر حالا براش مهم نیست که همخونه اش تو هال داره بلند بلند حرف می زنه وقتی این خوابه. دو ساله که پوستش کلفت شده...
داشتم به این فکر می کردن که اون موقعی که اومدم، چقدر باد تو کله ام بود. چقدر فکر می کردم محکم ام و مستقل. به این که چقدر بد بود یه روزایی اینجا. این که چقدر ترسناک بود کابوس دیدن توی خونه خالی و از خواب پریدن ساعت 4 صبح. چقدر خوش خیال بودم که فکر می کردم می تونم اونی که می خوام رو پیدا کنم، کنارش زندگی کنم، آروم، بی جنون، بی دغدغه. یاد آدمهایی می افتم که باهاشون بیرون رفتم، و همون نیم ساعت اول یکی تو مغزم گفت این اون نیست. یاد وقتایی که ول کردم و بیرون زدم، وقتایی که خودم رو گول زدم و موندم. یاد تنهایی و کلافگی هر دو گزینه. یاد خستگی.
این روزها، وقتی برای اونایی که تو ایران هستن از اینجا و زندگی اینجا می گم، بعد از گفتن از داشتن آزادی فردی و حقوق اجتماعی، اضافه می کنم که با اینحال لباسی که تو خیابون با خیال راحت می پوشی، بدنت ات رو نمی پوشونه زیر نگاه خاورمیانه ای ها. که هنوز هم سرکشی تو کار و زندگی ات می کنن هموطنها. هنوز می بینی اون چیزهای بدی رو که به خاطر ندیدن اشون از مملکت ات بریدی. اضافه می کنم که آدم دلتنگ می شه. اونقدر که تصور مامان و بابات روی مبل همیشگی شون، تصورشون وقتی دارن هندوانه و نون و پنیر می خورن، اشک میاره تو چشم ات. اضافه می کنم که رفیقای غیرایرانی خوب و بد پیدا می کنی. که بودن کنار رفیقای خوب، روزات رو می سازه. اضافه می کنم که رفیقایی پیدا می کنی که شب مستی و دلتنگی، تمام شب، بی هیچ دست درازی ای، بغل ات کنن تا بخوابی. که براشون سعدی ترجمه کنی، که زیبایی رو حس کنن، اما نفهمن چقدر سعدی ساده اینها رو گفته... قشنگی اش رو نفهمن... که تو ببینی اینا از فانزی و استار وارز و استارترک حرف می زنن همونطور که ما از در برابر باد و آن شرلی می گیم. ببینی چقدر دل ات واسه آدمهایی که مثل تو بزرگ نشدن تنگ می شه.
براشون می گم که اینجا آدمها تاپ و شلوارک نپوشیدن همیشه و هوا همیشه آفتابی نیست. که هفته ای 40 ساعت باید کار کنی و هر 6 ساعت، نیم ساعت وقت ناهار داری و تازه پول اون نیم ساعت رو هم نمی گیری. که 15 دقیقه تأخیر اگه چند بار تکرار بشه، رئیس ات بهت تذکر می ده و بعدش یه روز بعد از ظهر برات ایمیل میاد که یور سرویس ایز نو لانگر ریکوئایرد. که اینجا باید زحمت بکشی، اما مزد زحمت ات رو هم می گیری. استادای اینجا پرتوقع تر از استادای ایران هستن و اونقدری که من مثلاً تو یه سال و نیم درس خوندم، می شد باهاش دو تا دکترا گرفت ایران.
می گم که اینجا ینگه ی دنیاست و باید بپذیری که تنهایی.

۱ نظر:

  1. کم‌کم تفاوت ظریف میان نگه‌داشتن یک دست
    و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.
    این‌که عشق تکیه‌کردن نیست
    و رفاقت، اطمینان خاطر.
    و شکست‌هایت را خواهی پذیرفت
    ......
    و یاد می‌گیری که همه‌ی راه‌هایت را هم‌امروز بسازی
    که خاک فردا برای خیال‌ها مطمئن نیست
    کم کم یاد می‌گیری
    که حتی نور خورشید می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.
    و یاد می‌گیری که می‌توانی تحمل کنی
    که محکم هستی
    که خیلی می‌ارزی.

    پاسخحذف