تنهایی می خواهم. دوست دارم به حال خودم باشم. کاش می شد به اندازه یکی دو هفته از کار مرخصی گرفت. دوست دارم توی خانه بنشینم. دو سه روزی هیچ کاری نکنم. فقط بنشینم و ماراتون وار، مَد مِن ببینم یا فِرِندز. بنشینم و کز کنم روی مبل، پارچ چای سرد شده با عسل و لیمو را بگذارم روی میز، نیمه برهنه از گرمای تابستان مرطوب، سریال ببینم و تنها باشم با خودم. خسته که شدم کمی کتاب بخوانم؛ برای خودم چیزی درست کنم، گردنبندی، گوشواره ای؛ یا خیاطی کنم، تی شرت ها را عوض کنم، تنگ کنم، ببرم، شلوارهای خنک را کوتاه کنم؛ آشپزخانه را تمیز کنم، با دستمالهای کُلُرِکس کف آشپزخانه را بسابم و ضدعفونی کنم؛ توی دستشویی بنشینم با کیندل، آهنگهایش روی شافِل، کتاب بخوانم و هر از گاهی از روی مَت ها موهای ریخته شده را جمع کنم و توی سطل بیندازم.
دلم به طرز بی نهایتی سکوت می خواهد. دوست ندارم با کسی حرف بزنم و دوست ندارم حرفهای کسی را بشنوم. کاش دنیا کنترل داشت و من ساکت می کردم همه را. آهنگ نوایی پورعطایی را پیدا کردم میان ازدحام فایلهای پوشه دانلود کامپیوترم و از صبح مدام پخش اش می کنم. کاش دنیا ساکت بود و فقط این موسیقی پخش می شد در هوا. کاش یک تاب داشتم. می نشستم روی تاب با این موسیقی و می گذاشتم این حس ملانکولیک وار مرا در خود حل کند. نمی دانم چرا اینقدر سنگین و بی حس شده ام. دیروز، وقتی داشتم توی هاردی که از ایران آورده بودم دنبال سریال فرندز می گشتم، یاد پوشه عکسهایم افتادم توی آن هارد. بازش کردم و گذشته، با همه دوری اش، با همه کمرنگی اش، تازه و جان گرفته رو به رویم نشسته بود. عکسهایم را نگاه می کردم. موهایم که کوتاه شده بود، او که موهای کوتاهم را چقدر دوست داشت. چقدر آن روز واضح بود برایم، تمام آن روزها. رسیده بودم خانه اش، بعد از این که کارها را تحویل داده بودم. لباس سفیدی که پوشیده بودم را فراموش کرده بودم اما لحظه لحظه آن روز را نه. چقدر با لبخند نگاهم می کرد. چقدر توی نگاهش دوست داشت مرا. عشق بازی کردیم، آرام و سبک و در عین حال دیوانه، آن طور که ما بودیم. چند ساعت بعد، که روی تخت دراز کشیده بودیم و فیلم می دیدیم، کلیپهای نیک کِیو گمانم، بلند شد تا چیزی بیاورد و همان طور که خواست از بالای سرم رد شود، مکث کرد و خیره ماند به من. رفت، دوربین اش را آورد، و همانطور که بالای سرم ایستاده بود، شروع کرد به عکس گرفتن از من. بعد دوربین را گذاشت روی میز کنار تخت، و دراز کشید روی من، و آن دو عکس را گرفتیم، صورتهایمان آرام و راضی. عکسها را می دیدم و دلم برای آدمی که آن طور عاشقانه نگاهش می کردم تنگ شد... امان از این اشکهای رسوا...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر