دوشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۱

این پرنده می خواهد در قفس بمیرد، اما در خانه ی تو...

دلم برایت تنگ شده است و بعضی وقت ها احساس می کنم که تمام دنیا این را می داند به جز تو، و بعد فرو می روم توی چرخه ای که بیرون آمدن از آن سخت است و دردآور: که فکر می کنم که تو هم می دانی، اما برایت مهم نیست دیگر. بعد فشرده می شود چیزی در گلویم. احساس رنجشی که از رد شدن، از نخواسته شدن پیدا می کنم سخت می کند نفس کشیدن را. بعد سرم را تکان می دهم که مهم نیست، که رهایت کرده ام. که از تو گذشته ام و دیگر نمی خواهم که باشی و با تو باشم. بعد یکشنبه از راه می رسد و منی که صبح چشمهایم را باز می کنم و نور شدید صبح پاشیده توی اتاق بیدارم می کند. به این فکر می کنم که یکشنبه است و بعد حافظه لعنتی هجوم می آورد و من را می کشد به آن روز یکشنبه که چشم هایم را باز کردم و تو اینجا بودی. و من خواستم ات. تن ام گرم می شود زیر یادآوری آن روز... غلت می زنم هر روز میان ملافه های خنک، و سعی می کنم به خواب بروم پیش از آن که حافظه مرا ببرد به رویایی که تو در آن مرا در آغوش گرفته بودی و می بوسیدی...
روز که آغاز می شود، من می مانم و آدم هایی که می خواهند با من باشند، وقت بگذرانند و من بیشتر فرو می روم در خودم، در تنهایی و این میل به داشتن تو در من شدت می گیرد. 


"همه این هفته را که از من بی خبر مانده بودی
در خانه ماندم
به دنبال دلیلی بودم
که برای تو بگریم"

احمدرضا احمدی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر