تموم شد. رفت. و من به معنای واقعی کلمه راحت شدم.امشب قفلهای آپارتمان رو هم عوض می کنم تا دیگه دلواپس چیزی نباشم. نه دلواپس یه آدم ناسالم که از آزار دادن لذت می بره و نه دلواپس یه کلید دیگه که دست یه آدم بیمارتر مونده و برشون نمی گردونه.
اتاقش رو تمیز کردم، اونقدری که می شد. لباسهای گرم رو از زیر تخت کشیدم بیرون و چیدم تو کمد تازه. کشوها را بیرون آوردم و بردم توی اون کمد. اتاقم یه کمی خلوت تر شد و این برام خوشاینده. آخر هفته مسافر دارم از کوچ سرفینگ، و خیلی خوبه اگه تا اون موقع بتونم وسایل رو از مونیک و دنیل بگیرم و اتاق رو آماده کنم.
این چند روز به کارهایی گذشت که فقط خودم رو لازم داشت و سکوت رو. کلی تمیز کردن، اونقدری که نفهمی تو این خونه کسی بوده که تو اتاقش واسه هفت ماه آفتاب نخورده، که همه ی زندگیش وسط اتاق ولو بوده و علاوه بر همه اینها یه گربه بدخلق هم داشته که همه جا سرک می کشیده. پرده های اتاقش رو باز کردم و شستم و دوباره نصب کردم. حشک که شدن جمع شون کردم و با یه روبان سفید بستم شون. لای درز پنجره رو هم باز گذاشتم تا آفتاب و هوای تازه و خنک این روزها، اون بوی ناخوشایند رو بیرون ببره از اتاق. امشب باید جارو کنم اتاق رو، و بعد بکینگ سودا بریزم رو موکتها بذارم شب بمونه و صبح یه بار دیگه جارو کنم.
برای خودم ترشی درست کردم، بادمجون شکم پر و مخلوط. لازم داشتم احساس کنم خونه مال منه، بوی سرکه، سفره پهن شده روی میز غذاخوری با گل کلم و هویج پهن شده روش رو لازم داشتم. کدو سبز و کلم بروکلی و کرفس هم خریدم و خورد کردم و برای فریزر بسته بندی کردم. اینکه یخچالم کلی جای خالی داره خوشحالم می کنه. اون رو هم تمیز کردم، یه طوری که دیگه ردی از میوه های به مرز گندیدگی کشیده اش توش نمونده باشه. میون همه این ها، دارم کاشی درست می کنم برای فستیوال ایرانیان امسال. و بعد از جمع شدن سفره، چند ردیف کاشی خوشگل و براق چیده شدن روی میز تا آفتاب بخورن و خشک بشن.
دیشب باهاش حرف زدم دوباره. از دستم رنجیده بود. می دونم کدوم جمله، برداشت اشتباهش از کدوم جمله رنجونده بوده اش و یه طور بدجنسی وار خودخواهی خوشحالم از این که اون حرف رنجونده اش. این که فکر بودن من با کس دیگه ای ناراحتش کنه برام اطمینان خاطر میاره که اون هم به من بیشتر از یه رفاقت فکر می کنه، حتی اگه چیزی نباشه که می خواد الان یا آینده نزدیکی که تصورش رو می کنه. خواستن اش در من زیاده. خواستن این که باشه، نزدیک و بگذاره بشناسم اش. خواستن این حرف زدنها و درد دلها، خواستن بدن اش وقتی اونقدر نزدیکه که عضلاتم رو مرتعش می کنه هوس آغوش اش، خواستن لبهاش وقتی لبخند می زنه، خواستن نگاهش به من...
کاش فسخِ عزیمتِ جاودانه باشد برای من.... چقدر این شعر، همین سه کلمه ی متوالی، توصیف حسی می تونه باشه که اینقدر کنار اومدن باهاش سخته.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر