باید خوشحال باشم؟ چون نیستم.
این شادی نیست. این آن طور دل خوشی که می خواستم نیست. این آن جایی است که آدم باید از آن شروع کند و شادی را بسازد و بیشتر کند و بارورتر. بعد از سه سال، تازه رسیده ام روی سطح آب. تازه می توانم با خیال راحت نفس بکشم. کارم را دارم، دانشگاه هم رو به راه است، نگران شهریه نیستم، در کل نگرانی مالی ندارم و تا یک سال حداقل نخواهم نداشت. مستقل شده ام، به معنای واقعی کلمه. وقتی این هفته وسایل اش را بردارد و ببرد، همین چند جعبه لباس و کفش و خرت و پرتهای ریز، وقتی امضا کند آن قرارداد لعنتی را که نمی گذارد همین حالا بردارم ببرم برایش همه ی اینها را و بخواهم که برود بیرون از دنیای من، خانه ی من، مستقل می شوم.
خوبم، واقعاً خوبم. همه ی چیزهایی که لازم است داشته باشم را دارم: خانواده ام، سالم و سلامت؛ دوستانم، بهتر از آب روان؛ کاری که دوستش دارم؛ درسی که آرام و بی دغدغه ی نالازم می گذرد؛ کسی، کسانی که دوستم دارند و دوستشان دارم. اما شاد نیستم، شادی سبکبار منظورم است.
ش و م آمده بودند خانه ام دو سه شب پیش، و گودر را باز کرده بودم برایشان تا بعضی نوشته های خوب را نشان شان بدهم. رسید به شعری از ویلیام مک کارتنی، که می گفت راه عشق دلهره آور است: چون سخت است اگر خوب از آب در نیاید؛ اما، اما وای از شادمانی آن روزی که به عشق خوب برسی. ش مکث کرد و گفت: هنوز به «ه» فکر می کنی؟ گفتم: نه. اما هنوز به حسی که روزهای عاشقی داشتم فکر می کنم. دلم عاشقی می خواهد، نه چون هیجان می آورد و من زندگی تکراری دارم و مانند اینها. چون عشق مرا شاد می کند. قوی تر می کند. انگیزه ام برای زندگی را از همین حجم زیاد هم بالاتر می برد.
تقریباً هشت ماه شده است که تنهایم. از هفده سالگی، تا الان که تقریباً بیست و هشت ساله ام، هیچ بازه ای اینقدر تنها - به معنی دیت نکردن یا دوست نبودن با کسی - نبوده ام. این تنهایی، برای خودم بیشتر از دور و بری هایم عجیب است. دلم کسی را نمی خواهد. دروغ می گویم. دلم یکی را می خواهد که نمی دانم می توانم اطمینان کنم به او یا نه، واین ندانستن نمی گذارد که بخواهمش. دلم نمی خواهد باشم با کسی. می ترسم از بودن با کسی. هر چقدر که این میل به رفتن، میل به نماندن پای چیزی، آدمی، رابطه ای در من قوی تر می شود، نیروی تازه ای در من به دنبال یافتن کسی یا چیزی می گردد که قانعم کند برای ماندن، برای وقت گذاشتن، دوست داشتن.
استیصال عجیبی است: آماده رفتن باشی، ساکهای بسته، کفشهای پوشیده، و بعد برگردی، چشم بچرخانی تا دلیلی برای ماندن پیدا کنی انگار. که رفتن گریزناپذیر است با چنین دنیایی، اما خیال دنیایی که تو را نگاه دارد آن چنان قوی است که در میان تصویر رو به رو، به جستجوی تار و پود این خیال می گردی تا وعده بدهی به قلبت که یک روزی، یک کسی را می بینی که آرام می گیری کنارش. که دیگر نیازی به رفتن و گشتن نیست. که قرار دل بی قرار است. که همان می شود که آیدا برای شاملو بود:
آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم
به جز عزیمت نا به هنگامم گریزی نبود،
چنین انگاشته بودم.
آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود.
فسخِ عزیمتِ جاودانه....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر