پریشب خواب خونه مون رو دیدم
درست ترش رو بگم، حدودای هفت صبح بود
خواب دیدم با یه سری آدم همراهم که دارن یه مستند می سازن از ایران، از مشهد برای من
از اونجایی اش یادمه که نمای یه سبزی فروشی رو توی مانیتور دیدم
یه سبزی فروشی بود که سه چهار تا خیابون با خونه مون فاصله داشت
یه سبزی فروشی کوچیک، که صاحبش مال یه شهر کوچیک از جنوب خراسان بود و با خانومش و پسرش مغازه رو می گردوند.
مامانم همیشه از اونجا سبزی خوردن می گرفت و واسه غذا هم، خانومش سبزی پاک کرده و خورد شده می آورد برامون.
رفتیم با ماشین گروه جلوی اون مغازه هه، گفتم بیاین از اینا فیلم بگیرین، می خوام این آدما باشن تو فیلم
بعد بردمشون تو مغازه های محله مون، از همه فیلم گرفتیم.
بعد رفتیم باهنر، من داشتم می گفتم وقتی بارون می گیره تو بهار، این خیابون پر بوی خاک تازه می شه، بعد اگه از بانک پیاده بری سمت در مهندسی، این شاخه های چنار نمی گذارن خیس بشی. یادمه رسیده بودیم دم ورودی مهندسی که یکی رفت سمت باهنر هشت. گفتم اونطرف هیچی نیست واسه فیلم گرفتن. بعد رفت آقاهه همچنان، می گفت بات دیس لوکس سو پیس فول اند ریلکسینگ. رفت تو باهنر هشت و ما هم رفتیم دنبالش. جلوی هشتی اون خونه هه وایستاد و شروع کرد قاب تصویر رو تنظیم کردن. گفتم اینجا هیچی نیست، بریم. وایستاده بودم تو هشتی، مثل نه سال قبل، و اینبار طاقت ایستادن نداشتم.
بعد تو خواب، خودم رو دیدم از دید یکی از اون آدمها، دیدم که هی می گم بریم از اینجا، من نمی خوام اینجا یادم بیاد، نمی خوام اینجا رو نگه دارم واسه خودم. دیدم که گریه ام گرفت از استیصال. نشستم رو سکو، یاد روزی که منو بوسید وقتی رو سکو نشسته بودیم افتادم، مثل برق گرفته ها پا شدم. گفتم بریم از اینجا، من اندازه یه عمر اینجا بودم، انتظار کشیدم، تنها بودم. مثل یه تصویر متحرک، روزهایی که منتظرش بودم اونجا یادم می اومد، حرفهاش، اشکهام، خستگی هام، دلم.
یادمه سرم رو که آوردم بالا، توی مانتیور دیدم کسی فیلم نمی گیره از هشتی، دوربین روی منه، روی صورت من. درست مثل همون سالها که تو آینه نگاه می کردم به خودم که دارم گریه می کنم، صورتم همونقدر غمگین بود. یادمه نخواستم اونجا باشم، این نخواستنه خیلی قوی بود، یه آدم قوی و محکم این نخواستنه رو می خواست. اراده کردم که نباشم اونجا. بیدار شدم.
مامانم همیشه از اونجا سبزی خوردن می گرفت و واسه غذا هم، خانومش سبزی پاک کرده و خورد شده می آورد برامون.
رفتیم با ماشین گروه جلوی اون مغازه هه، گفتم بیاین از اینا فیلم بگیرین، می خوام این آدما باشن تو فیلم
بعد بردمشون تو مغازه های محله مون، از همه فیلم گرفتیم.
بعد رفتیم باهنر، من داشتم می گفتم وقتی بارون می گیره تو بهار، این خیابون پر بوی خاک تازه می شه، بعد اگه از بانک پیاده بری سمت در مهندسی، این شاخه های چنار نمی گذارن خیس بشی. یادمه رسیده بودیم دم ورودی مهندسی که یکی رفت سمت باهنر هشت. گفتم اونطرف هیچی نیست واسه فیلم گرفتن. بعد رفت آقاهه همچنان، می گفت بات دیس لوکس سو پیس فول اند ریلکسینگ. رفت تو باهنر هشت و ما هم رفتیم دنبالش. جلوی هشتی اون خونه هه وایستاد و شروع کرد قاب تصویر رو تنظیم کردن. گفتم اینجا هیچی نیست، بریم. وایستاده بودم تو هشتی، مثل نه سال قبل، و اینبار طاقت ایستادن نداشتم.
بعد تو خواب، خودم رو دیدم از دید یکی از اون آدمها، دیدم که هی می گم بریم از اینجا، من نمی خوام اینجا یادم بیاد، نمی خوام اینجا رو نگه دارم واسه خودم. دیدم که گریه ام گرفت از استیصال. نشستم رو سکو، یاد روزی که منو بوسید وقتی رو سکو نشسته بودیم افتادم، مثل برق گرفته ها پا شدم. گفتم بریم از اینجا، من اندازه یه عمر اینجا بودم، انتظار کشیدم، تنها بودم. مثل یه تصویر متحرک، روزهایی که منتظرش بودم اونجا یادم می اومد، حرفهاش، اشکهام، خستگی هام، دلم.
یادمه سرم رو که آوردم بالا، توی مانتیور دیدم کسی فیلم نمی گیره از هشتی، دوربین روی منه، روی صورت من. درست مثل همون سالها که تو آینه نگاه می کردم به خودم که دارم گریه می کنم، صورتم همونقدر غمگین بود. یادمه نخواستم اونجا باشم، این نخواستنه خیلی قوی بود، یه آدم قوی و محکم این نخواستنه رو می خواست. اراده کردم که نباشم اونجا. بیدار شدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر